بحث در ظهور مهدى (ع ) از نظر عمومى
در بحث نبوت و امامت اشاره كرديم كه به موجب قانون هدايت عمومى كه در همه انواع آفرينش جارى است ، نوع انسان به حكم ضرورت با نيرويى (نيروى وحى و نبوت ) مجهز است كه او را به سوى كمال انسانيت و سعادت نوعى راهنمايى مى كند و بديهى ست كه اگر اين كمال و سعادت براى انسان كه زندگيش زندگى اجتماعى است ، امكان و وقوع نداشته باشد اصل تجهيز لغو و باطل خواهد بود و لغو در آفرينش وجود ندارد.
و با بيانى ديگر: بشر از روزى كه در بسيط زمين سكنى ورزيده پيوسته در آرزوى يك زندگى اجتماعى مقرون به سعادت (به تمام معنا) مى باشد و به اميد رسيدن چنين روزى قدم برمى دارد و اگر اين خواسته تحقق خارجى نداشت هرگز چنين آرزو و اميدى در نهاد وى نقش نمى بست چنانكه اگر غذايى نبود، گرسنگى نبود و اگر آبى نبود، تشنگى تحقق نمى گرفت و اگر تناسلى نبود، تمايل جنسى تصور نداشت .
از اين روى ، به حكم ضرورت (جبر) آينده جهان روزى را در برخواهد
داشت كه در آن روز جامعه بشرى پر از عدل و داد شده و با صلح و صفا همزيستى نمايد و افراد انسانى غرق فضيلت وكمال شوند. و البته استقرار چنين وضعى به دست خود انسان خواهد بود و رهبر چنين جامعه اى منجى جهان بشرى و به لسان روايات ، ((مهدى )) خواهد بود.
در اديان و مذاهب گوناگون كه در جهان حكومت مى كنند، مانند وثنيت و كليميت و مسيحيت و مجوسيت و اسلام ، از كسى كه نجات دهنده بشريت است ، سخن به ميان آمده و عموما ظهور او را نويد داده اند اگرچه در تطبيق اختلاف دارند و حديث متفق عليه پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم :
((اَلْمَهْدِىُّ مِنْ وُلْدى )).
يعنى :((مهدى معهود از فرزندان من (از نسل من ) مى باشد))، اشاره به همين معناست .
بحث در ظهور مهدى (ع ) از نظر خصوصى
علاوه بر احاديث بى شمارى كه از طريق عامه و خاصه از پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ائمه اهل بيت عليهم السّلام در ظهور مهدى عليه السّلام و اينكه از نسل پيغمبر مى باشد و با ظهور خود جامعه بشرى را به كمال واقعى خواهد رسانيد و حيات معنوى خواهد بخشيد (304) .
روايات بى شمار ديگرى وارد است كه مهدى فرزند بلافصل امام حسن عسكرى (امام يازدهم ) مى باشد و پس از تولد و غيبت طولانى ، ظهور كرده جهان را پر از عدل و داد خواهد كرد؛ چنانكه با ظلم و جور پر شده باشد.
اشكالى چند و پاسخ آنها
الف : مخالفين شيعه اعتراض مى كنند كه طبق اعتقاد اين طايفه ، امام غايب بايد تا كنون نزديك به دوازده قرن عمر كرده باشد در صورتى كه هرگز انسان عمر به اين درازى نمى كند؟
پاسخ : بناى اعتراض به استبعاد است و البته عمر به اين درازى و بيشتر از اين قابل استبعاد مى باشد ولى كسى كه به اخبارى كه در خصوص امام غايب از پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و سائر ائمه اهل بيت عليهم السّلام وارد شده مراجعه نمايد، خواهد ديد نوع زندگى امام غايب را به طريق خرق عادت معرفى مى كنند.
البته خرق عادت غير از محال است و از راه علم هرگز نمى توان خرق عادت را نفى كرد؛ زيرا هرگز نمى توان اثبات كرد كه اسباب و عواملى كه در جهان كار مى كنند تنها همانها هستند كه ما آنها را ديده ايم و مى شناسيم و ديگر اسبابى كه ما از آنها خبر نداريم ، يا آثار و اعمال آنها را نديده ايم ، يا نفهميده ايم ، وجود ندارد. از اين روى ممكن است در فردى يا افرادى از بشر اسباب و عواملى به وجود آيد كه عمرى بسيار طولانى هزار يا چندين هزار ساله براى ايشان تاءمين نمايد و از اينجاست كه جهان پزشكى تا كنون از پيدا كردن راهى براى عمرهاى بسيار طولانى ، نوميد و ماءيوس نشده است .
اين اعتراض از مليين مانند كليميت و مسيحيت و اسلام كه به موجب كتابهاى آسمانى خودشان ، خرق عادت و معجزات پيغمبران خدا را قبول دارند، بسيار شگفت آور است .
ب : مخالفين شيعه اعتراض مى كنند كه شيعه وجود امام را براى بيان احكام دين و حقايق آيين و راهنمائى مردم لازم مى دانند و غيبت امام ناقض اين غرض است ؛ زيرا امامى كه به واسطه غيبتش ، مردم هيچگونه دسترسى به وى ندارند، فايده اى بر وجودش مترتب نيست و اگر خدا بخواهد امامى را براى اصلاح جهان بشرى برانگيزد قادر است كه در موقع لزوم او را بيافريند ديگر به آفرينش چندين هزار سال پيش از موقع وى نيازى نيست .
پاسخ : اينان به حقيقت معناى امامت پى نبرده اند؛ زيرا در بحث امامت روشن شد كه وظيفه امام تنها بيان صورى معارف و راهنمايى ظاهرى مردم نيست و امام چنانكه وظيفه راهنمائى صورت مردم را به عهده دارد همچنان ولايت و رهبرى باطنى اعمال را به عهده دارد و اوست كه حيات معنوى مردم را تنظيم مى كند و حقايق اعمال را به سوى خدا سوق مى دهد.
بديهى است كه حضور و غيبت جسمانى امام در اين باب تاءثيرى ندارد و امام از راه باطن به نفوس و ارواح مردم اشراف و اتصال دارد، اگرچه از چشم جسمانى ايشان مستور است و وجودش پيوسته لازم است اگرچه موقع ظهور و اصلاح جهانيش تا كنون نرسيده است .
خاتمه : پيام معنوى شيعه
پيام معنوى شيعه به جهانيان ، يك جمله بيش نيست و آن اين است كه ((خدا را بشناسيد)) و تعبير ديگر:((راه خداشناسى را پيش گيريد تا سعادتمند و رستگار شويد)) و اين همان جمله اى است كه پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى نخستين بار دعوت جهانى خود را به آن افتتاح فرمود:((اى مردم ! خدا را به يگانگى بشناسيد و اعتراف كنيد تا رستگار شويد)) در توضيح اين پيام به طور اجمال مى گوييم :
ما افراد بشر به حسب طبع دلداه بسيارى از مقاصد زندگى و لذايذ مادى هستيم ، خوردنيها و نوشيدنيهاى گوارا و پوشيدنيهاى شيك و كاخها و منظره هاى فريبنده ، همسر زيبا و دلنواز، دوستان صميمى و ثروت سنگين از راه قدرت و سياست مقام و جاه و بسط سلطه و فرمانروايى و خرد كردن هر چيزى كه با خواسته هاى ما مخالفت مى كند را مى خواهيم و دوست داريم .
ولى با نهاد خدادادى خود مى فهميم كه اين همه لذايذ و مطالب براى انسان آفريده شده نه انسان براى آنها و آنها به دنبال انسان بايد باشند نه انسان به دنبال آنها.
هدف نهايى ، بودن شكم و پايين تر از شكم ، منطق گاو و گوسفند است و دريدن و بريدن و بيچاره كردن ديگران ، منطق ببر و گرگ روباه است ، منطق انسان ، منطق فطرى خرد مى باشد و بس .
((منطق خرد)) با واقع بينى خود، ما را به سوى پيروى حق هدايت مى كند نه به سوى دلخواه انواع شهوترانى و خودبينى و خودخواهى . ((منطق خرد)) انسان را جزئى از جمله آفرينش مى داند كه هيچگونه استقلال و سرخودى ندارد و برخلاف آنچه انسان خود را فرمانرواى آفرينش پنداشته به گمان خود طبيعت سركش را به خواسته هاى خود رام مى كند و به زانو درمى آورد خودش نيز آلت دست طبيعت و يكى از دستياران و فرمانبرداران آن است .
((منطق خرد)) انسان را دعوت مى كند كه در دركى كه از هستى اين جهان گذران دارد، دقيق شود تا روشن گردد كه هستى جهان و هر چه در آن است از پيش خودشان نيست بلكه جهان و هر چه در آن است از يك منبع نامتناهى سرچشمه مى گيرد تا روشن گردد كه اين همه زشت و زيبا و موجودات زمين و آسمان كه در صورت واقعيتهاى مستقل در ديده انسان جلوه مى كند، در پناه واقعيت ديگرى واقعيت دار مى نمايند و در زير پرتو آن پيدا و هويدا شده اند نه از خود و نه از پيش خود و چنانكه واقعيتها و قدرتها و عظمتهاى ديروزى ، امروز افسانه اى بيش نيست واقعيتهاى امروزى نيز همچنانند و بالا خره همه چيز در پيش خود افسانه اى بيش نيست .
تنها خداست كه واقعيتى است غير قابل زوال و همه چيز در پناه هستى او رنگ هستى مى يابند و با روشنائى ذات او روشن و پيدا مى شوند.
آخر روز نهم ماه محرم ، آخرين تكليف (يا بيعت يا جنگ ) از جانب دشمن به امام رسيد و آن حضرت شب را براى عبادت مهلت گرفت و مصمم به جنگ فردا شد (272) .
روز دهم محرم سال 61 هجرى ، امام با جمعيت كم خود (روى هم رفته كمتر از نود نفر كه چهل نفر از ايشان از همراهان سابق امام و سى و چند نفر در شب و روز جنگ از لشكر دشمن به امام پيوسته بودند و مابقى خويشاوندان هاشمى امام ، از فرزندان و برادران و برادرزداگان و خواهرزادگان و عموزادگان بودند) در برابر لشكر بى كران دشمن صف آرايى نمودند و جنگ در گرفت .
آن روز از بامداد تا واپسين جنگيدند و امام عليه السّلام و ساير جوانان هاشمى و ياران وى تا آخرين نفر شهيد شدند (در ميان كشته شدگان دو فرزند خردسال امام حسن و يك كودك خرسال و يك فرزند شيرخوار امام حسين را نيز بايد شمرد (273) .
لشكر دشمن پس از خاتمه يافتن جنگ ، حرمسراى امام را غارت كردند و خيمه و خرگاه را آتش زدند و سرهاى شهدا را بريده ، بدنهاى ايشان را لخت كرده ، بى اينكه به خاك بسپارند، به زمين انداختند. سپس اهل حرم را كه همه زن و دختر بى پناه بودند با سرهاى شهدا به سوى كوفه حركت دادند (در ميان اسيران از جنس ذكور تنى چند بيش نبود كه از جمله آنان فرزند 22 ساله امام حسين - كه سخت بيمار بود - يعنى امام چهارم و ديگر فرزند چهار ساله وى محمد بن على كه امام پنجم باشد و ديگر حسن مثنى فرزند امام دوم كه داماد امام حسين عليه السّلام بود و در جنگ زخم كارى خورده و در ميان كشتگان افتاده بود او را نيز در آخرين رمق يافتند و به شفاعت يكى از سرداران ، سر نبريدند و با اسيران به كوفه بردند) و از كوفه نيز به سوى دمشق پيش يزيد بردند.
واقعه كربلا و اسيرى زنان و دختران اهل بيت و شهر به شهر گردانيدن ايشان و سخنرانيهايى كه دختر اميرالمؤ مين عليه السّلام و امام چهارم - كه جزء اسيران بودند - در كوفه و شام نمودند بنى اميه را رسوا كرد و تبليغات چندين ساله معاويه را از كار انداخت و كار به جايى كشيد كه يزيد از عمل ماءمورين خود در ملا عام بيزارى جست و واقعه كربلا عامل مؤ ثرى بود كه با تاءثير مؤ جل خود، حكومت بنى اميه را برانداخت و ريشه شيعه را استوارتر ساخت و از آثار معجل آن ، انقلابات و شورشهايى بود كه به همراه جنگهاى خونين تا دوازده سال ادامه داشت و از كسانى كه در قتل امام شركت جسته بودند، حتى يك نفر از دست انتقام نجستند.
كسى كه در تاريخ حيات امام حسين عليه السّلام و يزيد و اوضاع و احوالى كه آن روز حكومت مى كرد، دقيق شود و در اين بخش از تاريخ كنجكاوى نمايد، شك نمى كند كه آن روز در برابر امام حسين عليه السّلام يك راه بيشتر نبود و آن همان كشته شدن بود و بيعت يزيد كه نتيجه اى جز پايمال كردن علنى اسلام نداشت ، براى امام مقدور نبود؛ زيرا يزيد با اينكه احترامى براى آيين اسلام و مقررات آن قائل نبود و بندوبارى نداشت ، به پايمال كردن مقدسات و قوانين اسلامى بى باكانه تظاهر نيز مى كرد.
ولى گذشتگان وى اگر با مقررات دينى مخالفت مى كردند، آنچه مى كردند در لفافه دين مى كردند و صورت دين را محترم شمرده با يارى پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ساير مقامات دينى كه مردم براى ايشان معتقد بودند، افتخار مى نمودند.
و از اينجا روشن مى شود كه آنچه برخى از مفسرين حوادث گفته اند كه اين دو پيشوا (امام حسن و امام حسين ) دو سليقه مختلف داشتند و امام حسن مسلك صلح را مى پسنديد به خلاف امام حسين كه جنگ را ترجيح مى داد چنانكه آن برادر با داشتن چهل هزار مرد جنگى با معاويه صلح كرد و اين برادر با چهل نفر به جنگ يزيد برخاست ، سخنى است نابجا؛ زيرا مى بينيم همين امام حسين كه يك روز زير بار بيعت يزيد نرفت ، ده سال در حكومت معاويه و مانند برادرش امام حسن (كه او نيز ده سال با معاويه به سر برده بود) به سر برد و هرگز سر به مخالفت برنداشت و حقا اگر امام حسن يا امام حسين با معاويه مى جنگيدند كشته مى شدند و براى اسلام كمترين سودى نمى بخشيد و در برابر سياست حق به جانبى معاويه كه خود را صحابى و كاتب وحى و خال المؤ منين معرفى كرده و هر دسيسه را به كار مى برد، تاءثيرى نداشت .
گذشته از اينكه با تمهيدى كه داشت مى توانست آنان را به دست كسان خودشان بكشد و خود به عزايشان نشسته به مقام خونخواهى بيايد چنانكه با خليفه سوم نظير همين معامله را كرد.
امام چهارم
امام سجاد (على بن حسين ملقب به زين العابدين و سجاد) وى فرزند امام سوم بود كه از شاه زنان دختر يزدجرد شاهنشاه ايران متولد شده بود و تنها فرزند امام سوم بود كه باقى مانده بود؛ زيرا سه برادر ديگرش در واقعه كربلا به شهادت رسيدند (274) و آن حضرت نيز همراه پدر به كربلا آمده بود ولى چون سخت بيمار بود و توانايى حمل اسلحه و جنگ نداشت ، از جهاد و شهادت بازماند و با اسيران حرم به شام اعزام گرديد.
پس از گذرانيدن دوران اسيرى ، به امر يزيد براى استمالت افكار عمومى محترما به مدينه روانه گرديد، آن حضرت را بار دوم نيز به امر عبدالملك خليفه اموى ، با بند و زنجير از مدينه به شام جلب كرده اند و بعد به مدينه برگشته است (275) .
امام چهارم پس از مراجعه به مدينه گوشه خانه را گرفته و در به روى بيگانه بسته مشغول عبادت پروردگار بود و با كسى جز خواص شيعه مانند ((ابوحمزه ثمالى و ابوخالد كابلى )) و امثال ايشان تماس نمى گرفت البته خواص ، معارفى را كه از آن حضرت اخذ مى كردند در ميان شيعه نشر مى دادند و از اين راه ، تشيّع توسعه فراوانى يافت كه اثر آن در زمان امامت امام پنجم به ظهور پيوست .
از جمله آثار امام چهارم ، ادعيه اى است به نام ((ادعيه صحيفه )) و آن 57 دعاست كه به دقيقترين معارف الهيه مشتمل مى باشد و زبور آل محمدش مى گويند.
امام چهارم پس از 35 سال امامت به حسب بعضى از روايات شيعه به تحريك هشام خليفه اموى ، به دست وليد بن عبدالملك مسموم شد (276) و در سال 95 هجرى درگذشت .
امام پنجم
امام محمد بن على (باقر) لفظ ((باقر)) به معناى ((شكافنده )) است و لقبى است كه پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به آن حضرت داده بود (277) . آن حضرت فرزند امام چهارم و در سال 57 هجرى متولد شده بود، در واقعه كربلا چهارساله و حاضر بود و پس از پدر بزرگوارش به امر خدا و معرفى گذشتگان خود، به امامت رسيد و در سال 114 و يا 117 هجرى (به حسب بعضى از روايات شيعه (278) توسط ابراهيم بن وليد بن عبدالملك برادرزاده هشام خليفه اموى مسموم شده ) درگذشت .
در عهد امام پنجم از طرفى در اثر مظالم بنى اميه ، هر روز در قطرى از اقطار بلاد اسلامى انقلاب و جنگهايى رخ مى داد و از خود خاندان اموى نيز اختلافات بروز مى كرد و اين گرفتاريها دستگاه خلافت را مشغول و تا اندازه اى از تعرض به اهل بيت صرف مى كرد.
و از طرفى وقوع فاجعه كربلا و مظلوميت اهل بيت كه ممثل آن ، امام چهارم بود مسلمانان را مجذوب و علاقه مند اهل بيت مى ساخت . اين عوامل دست به دست هم داده مردم و خاصه شيعه را مانند سيل به سوى مدينه و حضور امام پنجم سرازير ساخت و امكاناتى در نشر حقايق اسلامى و معارف اهل بيت براى آن حضرت به وجود آمد كه براى هيچيك از پيشوايان گذشته اهل بيت ميسر نشده بود. و گواه اين مطلب اخبار و احاديث بى شمارى است كه از امام پنجم نقل گورهى انبوهى است از رجال علم و دانشمندان شيعه كه در فنون متفرقه معارف اسلامى در مكتب آن حضرت پرورش يافته اند و در فهرستها و كتب رجال ، اساميشان ضبط شده است (279) .
امام ششم
امام جعفر بن محمد (صادق ) فرزند امام پنجم كه در سال 83 هجرى ، متولد و در سال 148 هجرى (طبق روايات شيعه ) به تحريك منصور خليفه عباسى مسموم و شهيد شده است (280) .
در عهد امامت امام ششم در اثر انقلابهاى كشورهاى اسلامى و خصوصا قيامى كه مسوده (سياه جامگان ) براى برانداختن خلافت بنى اميه كرده بودند و جنگهاى خونينى كه منجر به سقوط خلافت و انقراض بنى اميه گرديد و در اثر آنها زمينه خوبى كه امام پنجم در بيست سال زمان امامت خود با نشر حقايق اسلامى و معارف اهل بيت مهيا كرده بود، براى امام ششم امكانات بيشتر و محيط مناسبترى براى نشر تعاليم دينى پيدا شد.
آن حضرت تا اواخر زمان امامت خود كه مصادف با آخر خلافت بنى اميه و اول خلافت بنى عباس بود از فرصت استفاده نموده به نشر تعاليم دينى پرداخت و شخصيتهاى علمى بسيارى در فنون مختلفه عقلى و نقلى مانند ((زراره )) و ((محمد بن مسلم )) و ((مؤ من طاق )) و ((هشام بن حكم )) و ((ابان بن تغلب )) و ((هشام بن سالم )) و ((حريز)) و ((هشام كلبى نسابه )) و ((جابر بن حيان صوفى )) شيميدان و غير ايشان را پررورش داد، حتى عده اى از رجال علمى عامه نيز مانند ((سفيان ثورى )) و ((ابوحنيفه )) رئيس مذهب حنفيه و ((قاضى سكونى )) و ((قاضى ابوالبخترى )) و غير ايشان افتخار تلمذش را پيدا كردند (معروف است كه از مجلس درس و حوزه تعليم امام ششم چهارهزار نفر محدث و دانشمند بيرون آمده است (281) ).
احاديثى كه از صادقين يعنى از امام پنجم و ششم ماءثور است ، از مجموع احاديثى كه از پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ده امام ديگر ضبط شده است ، بيشتر است .
ولى در اواخر عهد خود، دچار منصور خليفه عباسى شد و تحت مراقبت و محدوديت شديد درآمد. منصور آزارها و شكنجه ها و كشتارهاى بيرحمانه اى در حق سادات علويين روا ديد كه از بنى اميه با آن همه سنگدلى و بى باكى سر نزده بود. به دستور وى آنان را دسته دسته مى گرفتند و در قعر زندانهاى تاريك با شكنجه و آزار به زندگيشان خاتمه مى دادند و جمعى را گردن مى زدند و گروهى را زنده زير خاك مى كردند و جمعى را در پى ساختمانها يا ميان ديوارها گذاشته رويشان بنا مى ساختند.
منصور، دستور جلب امام ششم را از مدينه صادر كرد (امام ششم پيش از آن نيز يك بار به امر سفاح خليفه عباسى به عراق و پيش از آن نيز در حضور امام پنجم به امر هشام خليفه اموى به دمشق جلب شده بود)
مدتى امام را زير نظر گرفتند و بارها عزم كشتن آن حضرت را نموده و هتكها كرد ولى بالا خره اجازه مراجعه به مدينه را داده و امام به مدينه مراجعت فرمود و بقيه عمر را با تقيه شديد و نسبتا با عزلت و گوشه نشينى برگزار مى كرد تا به دسيسه منصور مسموم و شهيد شد (282) ).
منصور پس از آنكه خبر شهادت امام ششم را دريافت داشت ، به والى مدينه نوشت كه به عنوان تفقد بازماندگان ، به خانه امام برود و وصيتنامه آن حضرت را خواسته و بخواند و كسى را كه وصى امام معرفى شده فى المجلس گردن بزند. و البته مقصود منصور از جريان اين دستور اين بود كه به مسئله امامت خاتمه دهد و زمزمه تشيع را بكلى خاموش كند ولى برخلاف توطئه وى وقتى كه والى مدينه طبق دستور، وصيتنامه را خواند ديد امام پنج نفر را براى وصايت تعيين فرموده . خود خليفه و والى مدينه و عبداللّه افطح فرزند بزرگ و موسى فرزند كوچك آن حضرت و حميده و به اين ترتيب تدبير منصور نقش برآب شد (283) ).
امام هفتم
امام موسى بن جعفر (كاظم ) فرزند امام ششم در سال 128 هجرى متولد شد و سال 183 هجرى در زندان مسموما شهيد شد (284) . آن حضرت پس از درگذشت پدر بزرگوار خود به امر خدا و معرفى گذشتگان خود به امامت رسيد.
امام هفتم از خلفاى عباسى با منصور و هادى و مهدى و هارون معاصر و در عهد بسيار تاريك و دشوار با تقيه سخت مى زيست تا اخيرا هارون در سفر حج به مدينه رفت و به امر وى امام را در حاليكه در مسجد پيغمبر مشغول نماز بود گرفته و به زنجير بسته زندانى كردند و از مدينه به بصره و از بصره به بغداد بردند و سالها از زندانى به زندانى منتقل مى نمودند وبالا خره در بغداد در زندان سندى ابن شاهك با سم درگذشت (285) و در مقابر قريش كه فعلاً شهر كاظميه مى باشد مدفون گرديد.
امام هشتم
امام على بن موسى (رضا) فرزند امام هفتم كه (بنا به اشهر تواريخ ) سال 148 هجرى متولد وسال 203 هجرى درگذشته است (286) .
امام هشتم پس از پدر بزرگوار خود به امر خدا و معرفى گذشتگان خود به امامت رسيد و مدتى از زمان امامت خود با هارون خليفه عباسى و پس از آن با پسرش امين و پس از آن با پسر ديگرش ماءمون معاصر بود.
ماءمون پس از پدر، اختلافاتى با برادر خود امين پيدا كرد كه منجر به جنگهاى خونين و بالا خره كشته شدن امين گرديد و ماءمون به سرير خلافت استيلا يافت (287) . تا آن روز سياست خلافت بنى عباس نسبت به سادات علوى ، سياست خشونت آميز و خونينى بوده ، پيوسته رو به سختى مى رفت و هر چند گاهى يكى از علويين قيام كرده جنگ خونين و آشوبى برپا مى شد و اين خود براى دستگاه خلافت گرفتارى سختى بود.
و ائمه و پيشوايان شيعه از اهل بيت اگرچه با نهضت و قيام كنندگان همكارى نمى كردند و مداخله اى نداشتند ولى شيعه كه آن روز جمعيت قابل توجهى بودند، پيوسته ائمه اهل بيت را پيشوايان دينى مفترض الطاعه و خلفاى واقعى پيغمراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى دانستند و دستگاه خلافت را كه قيافه دربار كسرى و قيصر داشت و به دست يك مشت مردم بى بندوبار اداره مى شد، دستگاهى ناپاك و دور از ساحت قدس پيشوايان خود مى ديدند و دوام و پيشرفت اين وضع براى دستگاه خلافت خطرناك بود و آن را بشدت تهديد مى كرد.
فرق ميان نبى و امام
دليل گذشته در مورد دريافت داشتن احكام و شرايع آسمانى كه به واسطه پيغمبران انجام مى گيرد، همينقدر اصل وحى يعنى گرفتن احكام آسمانى را اثبات مى كند نه استمرار و هميشگى آن را به خلاف حفظ و نگهدارى آن كه طبعا امرى است استمرارى و مداوم ، و از اينجاست كه لزوم ندارد پيوسته پيغمبرى در ميان بشر وجود داشته باشد ولى وجود امام كه نگهدارنده دين آسمانى است ، پيوسته در ميان بشر لازم است و هرگز جامعه بشرى از وجود امام خالى نمى شود، بشناسند يا نشناسند و خداى متعال در كتاب خود مى فرمايد:
(فَاِنْ يَكْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَكَّلْنا بِها قَوْماً لَيْسُوابِها بِكافِرينَ ) (232) .
يعنى :((و اگر به هدايت ما - كه هرگز تخلف نمى كند - كافران ايمان نياوردند ما گروهى را به آن موكل كرده ايم كه هرگز به آن كافر نخواهند شد)).
و چنانكه اشاره شد، نبوت و امامت گاهى جمع مى شود و يك فرد داراى هر دو منصب پيغمبرى و پيشوايى (اخذ شريعت آسمانى و حفظ بيان آن ) مى شود و گاهى از هم جدا مى شوند چنانكه در ازمنه اى كه از پيغمبران خالى است در هر عصر امام حقى وجود دارد و بديهى است عدد پيغمبران خدا محدود و هميشه وجود نداشته اند.
خداى متعال در كتاب خود جمعى از پيغمبران را به امامت معرفى فرموده است چنانكه در باره حضرت ابراهيم مى فرمايد:
(وَاِذِ ابْتَلى اِبْرهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَاَتَمَّهُنَّ قالَ اِنّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ اِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتى قالَ لا يَنالُ عَهْدِى الظّالِمينَ ) (233) .
يعنى :((وقتى كه خداى ابراهيم او را به كلمه هايى امتحان كرد پس آنها را تمام كرده و به آخر رسانيد، فرمود: من تو را براى مردم امام و پيشوا قرار مى دهم ، ابراهيم گفت و از فرزندان من ، فرمود عهد و فرمان من به ستمكاران نمى رسد)).
و مى فرمايد:
(وَجَعَلْناهُمْ اَئِمَّةً يَهْدُونَ بِاَمْرِنا ) (234) .
يعنى :((و ما ايشان را پيشوايانى قرار داديم كه به امر ما هدايت و رهبرى مى كردند)).
امامت در باطن اعمال
امام چنانكه نسبت به ظاهر اعمال مردم ، پيشوا و راهنماست ، همچنان در باطن نيز سمت پيشوايى و رهبرى دارد و اوست قافله سالار كاروان انسانيت كه از راه باطن به سوى خدا سير مى كند. براى روشن شدن اين حقيقت بدو مقدمه زيرين بايد توجه نمود.
اوّل : جاى ترديد نيست كه به نظر اسلام و ساير اديان آسمانى يگانه وسيله سعادت و شقاوت (خوشبختى و بدبختى ) واقعى و ابدى انسان ، همانا اعمال نيك و بد اوست كه دين آسمانى تعليمش مى كند و هم از راه فطرت و نهاد خدادادى نيكى و بدى آنها را درك مى نمايد.
و خداى متعال از راه وحى و نبوت اين اعمال را مناسب طرز تفكر ما گروه بشر با زبان اجتماعى خودمان ، در صورت امر و نهى و تحسين و تقبيع بيان فرموده و در مقابل طاعت و تمرد آنها، براى نيكوكاران و فرمانبرداران ، زندگى جاويد شيرينى كه مشتمل بر همه خواستهاى كمالى انسان مى باشد، نويد داده و براى بدكاران و ستمگران زندگى جاويد تلخى كه متضمن هرگونه بدبختى و ناكامى مى باشد خبر داده است .
و جاى شك و ترديد نيست كه خداى آفرينش كه از هر جهت بالاتر از تصور ماست ، مانند ما تفكر اجتماعى ندارد و اين سازمان قراردادى آقايى و بندگى و فرمانروايى و فرمانبرى و امر و نهى و مزد و پاداش در بيرون از زندگى اجتماعى ما وجود ندارد و دستگاه خدايى همانا دستگاه آفرينش است كه در آن هستى و پيدايش هر چيز به آفرينش خدا طبق روابط واقعى بستگى دارد و بس .
و چنانكه در قرآن كريم (235) و بيانات پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اشاره شده دين مشتمل به حقايق و معارفى است بالاتر از فهم عادى ما كه خداى متعال آنها را با بيانى كه با سطح فكر ما مناسب و با زبانى كه نسبت به ما قابل فهم است ، براى ما نازل فرموده است .
از اين بيان بايد نتيجه گرفت كه ميان اعمال نيك و بد و ميان آنچه در جهان ابديت از زندگى و خصوصيات زندگى هست ، رابطه واقعى برقرار است كه خوشى و ناخوشى زندگى آينده به خواست خدا مولود آن است .
و به عبارت ساده تر: در هر يك از اعمال نيك و بد، در درون انسان واقعيتى به وجود مى آيد كه چگونگى زندگى آينده او مرهون آن است .
انسان بفهمد يا نفهمد، درست مانند كودكى است كه تحت تربيت قرار مى گيرد، وى جز دستورهايى كه از مربى با لفظ ((بكن و نكن )) مى شنود و پيكر كارهايى كه انجام مى دهد، چيزى نمى فهمد ولى پس از بزرگ شدن و گذرانيدن ايام تربيت به واسطه ملكات روحى ارزنده اى كه در باطن خود مهيّا كرده در اجتماع به زندگى سعادتمندى نايل خواهد شد و اگر از انجام دستورهاى مربى نيكخواه خود سر باز زده باشد، جز بدبختى بهره اى نخواهد داشت .
يا مانند كسى كه طبق دستور پزشك به دوا و غذا و ورزش مخصوصى مداومت مى نمايد وى جز گرفتن و به كار بستن دستور پزشك با چيزى سر و كار ندارد ولى با انجام دستور، نظم و حالت خاصى در ساختمان داخلى خود پيدا مى كند كه مبداء تندرستى و هر گونه خوشى و كاميابى است .
خلاصه انسان در باطن اين حيات ظاهرى ، حيات ديگرى باطنى (حيات معنوى ) دارد كه از اعمال وى سرچشمه مى گيرد و رشد مى كند و خوشبختى و بدبختى وى در زندگى آن سرا، بستگى كامل به آن دارد.
قرآن كريم نيز اين بيان عقلى را تاءييد مى كند و در آيات (236) بسيارى براى نيكوكاران و اهل ايمان حيات ديگر و روح ديگرى بالاتر از اين حيات و روشن تر از اين روح اثبات مى نمايد و نتايج باطنى اعمال را پيوسته همراه انسان مى داند و در بيانات نبوى نيز به همين معنا بسيار اشاره شده است (237) .
دوم : اينكه بسيار اتفاق مى افتد كه يكى از ما كسى را به امرى نيك يا بد راهنمايى كند در حالى كه خودش به گفته خود عامل نباشد ولى هرگز در پيغمبران و امامان كه هدايت و رهبريشان به امر خداست ، اين حال تحقق پيدا نمى كند ايشان به دينى كه هدايت مى كنند و رهبرى آن را به عهده گرفته اند، خودشان نيز عاملند و به سوى حيات معنوى كه مردم را سوق مى دهند، خودشان نيز داراى همان حيات معنوى مى باشند؛ زيرا خدا تا كسى را خود هدايت نكند هدايت ديگران را به دستش نمى سپارد و هدايت خاص خدايى هرگز تخلف بردار نيست . از اين بيان مى توان نتايج ذيل را به دست آورد:
1 - در هر امتى ، پيغمبر و امام آن امت در كمال حيات معنوى دينى كه به سوى آن دعوت و هدايت مى كنند، مقام اول را حايز مى باشند؛ زيرا چنانكه شايد و بايد به دعوت خودشان عامل بوده و حيات معنوى آن را واجدند.
2 - چون اولند و پيشرو و راهبر همه هستند از همه افضلند.
3 - كسى كه رهبرى امتى را به امر خدا به عهده دارد چنانكه در مرحله اعمال ظاهرى رهبر و راهنماست در مرحله حيات معنوى نيز رهبر و حقايق اعمال با رهبرى او سير مى كند (238) .
ائمه و پيشوايان اسلام
به حسب آنكه از فصلهاى گذشته نتيجه گرفته مى شود، در اسلام پس از رحلت پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان امت اسلامى پيوسته امامى (پيشواى منصوب ) از جانب خدا بوده و خواهد بود. و احاديث انبوهى (239) از پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در توصيف ايشان و در عدد ايشان و در اينكه همه شان از قريشند و از اهل بيت پيغمبرند و در اينكه ((مهدى موعود)) از ايشان و آخرينشان خواهد بود، نقل شده است .
و همچنين نصوص (240) از پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در امامت على عليه السّلام كه امام اول است وارد شده است و همچنين نصوص قطعى از پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام در امامت امام دوم و به همين ترتيب گذشتگان ائمه به امامت آيندگانشان نص قطعى نموده اند.
به مقتضاى اين نصوص ، ائمه اسلام دوازده تن مى باشند و نامهاى مقدسشان به اين ترتيب است :
1 - على بن ابى طالب 2 - حسن بن على
3 - حسين بن على 4 - على بن حسين
5 - محمد بن على 6 - جعفر بن محمد
7 - موسى بن جعفر8 - على بن موسى
9 - محمد بن على 10 - على بن محمد
11 - حسن بن على 12 - مهدى عليهم السّلام
اجمالى از تاريخ زندگى دوازده امام (ع )
امام اوّل
حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام وى فرزند ابوطالب شيخ بنى هاشم ، عموى پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود كه پيغمبر اكرم را سرپرستى نموده و در خانه خود جاى داده و بزرگ كرده بود و پس از بعثت نيز تا زنده بود از آن حضرت حمايت كرد و شرّ كفار عرب و خاصه قريش را از وى دفع نمود.
على عليه السّلام (بنا به نقل مشهور) ده سال پيش از بعثت متولد شد و پس از شش سال در اثر قحطى كه در مكه و حوالى آن اتفاق افتاد، بنا به درخواست پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از خانه پدر به خانه پسر عموى خود پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم منتقل گرديد و تحت سرپرستى و پرورش مستقيم آن حضرت درآمد (241) .
پس از چند سال كه پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به موهبت نبوت نايل شد و براى نخستين بار در ((غار حرا)) وحى آسمانى به وى رسيد وقتى كه از غار رهسپار شهر و خانه خود شد، شرح حال را فرمود، على عليه السّلام به آن حضرت ايمان آورد (242) و باز در مجلسى كه پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خويشاوندان نزديك خود را جمع و به دين خود دعوت نموده فرمود:
نخستين كسى كه از شما دعوت مرا بپذيرد خليفه و وصى و وزير من خواهد بود، تنها كسى كه از جاى خود بلند شد و ايمان آورد على عليه السّلام بود و پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايمان او را پذيرفت و وعده هاى خود را در باره اش امضا نمود (243) و از اين روى على عليه السّلام نخستين كسى است در اسلام كه ايمان آورد و نخستين كسى است كه هرگز غير خداى يگانه را نپرستيد.
على عليه السّلام پيوسته ملازم پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود تا آن حضرت از مكه به مدينه هجرت نمود و در شب هجرت نيز كه كفار خانه آن حضرت را محاصره كرده بودند و تصميم داشتند آخر شب به خانه و آن حضرت را در بستر خواب قطعه قطعه نمايند، على عليه السّلام در بستر پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خوابيده و آن حضرت از خانه بيرون آمده رهسپار مدينه گرديد (244) . و پس از آن حضرت مطابق وصيتى كه كرده بود، امانتهاى مردم را به صاحبانش رد كرده ، مادر خود و دختر پيغمبر را با دو زن ديگر برداشته به مدينه حركت نمود (245) .
در مدينه نيز ملازم پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و آن حضرت در هيچ خلوت وجلوتى على عليه السّلام را كنار نزد و يگانه دختر محبوبه خود فاطمه را به وى تزويج نمود. و در موقعى كه ميان اصحاب خود عقد اخوت مى بست او را برادر خود قرار داد (246) .
على عليه السّلام در همه جنگهاكه پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شركت فرموده بود حاضر شد جز جنگ تبوك كه آن حضرت او را در مدينه به جاى خود نشانيده بود (247) و در هيچ جنگى پاى به عقب نگذاشت و از هيچ حريفى روى نگردانيد و در هيچ امرى مخالفت پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نكرد چنانكه آن حضرت فرمود:((هرگز على از حق و حق از على جدا نمى شوند (248) .))
على عليه السّلام روز رحلت پيغمبراكرم 33 سال داشت و با اينكه در همه فضائل دينى سرآمد و در ميان اصحاب پيغمبر ممتاز بود، به عنوان اينكه وى جوان است و مردم به واسطه خونهايى كه در جنگها پيشاپيش پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ريخته با وى دشمنند از خلافت كنارش زدند و به اين ترتيب دست آن حضرت از شؤ ونات عمومى بكلى قطع شد. وى نيز گوشه خانه را گرفت به تربيت افراد پرادخت و 25 سال كه زمان سه خليفه پس از رحلت پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، گذرانيد و پس از كشته شدن خليفه سوم ، مردم با آن حضرت بيعت نموده و به خلافتش برگزيدند.
آن حضرت در خلافت خود كه تقريبا چهار سال و نه ماه طول كشيد، سيرت پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را داشت و به خلافت خود صورت نهضت و انقلاب داده به اصلاحات پرداخت والبته اين اصلاحات به ضرر برخى از سودجويان تمام مى شد و از اين روى عده اى از صحابه كه پيشاپيش آنها ام المؤ منين ((عايشه و طلحه و زبير و معاويه )) بودند، خون خليفه سوم را دستاويز قرار داده سر به مخالفت برافراشتند و بناى شورش و آشوبگرى گذاشتند.
آن حضرت براى خوابانيدن فتنه ، جنگى با ام المؤ منين عايشه و طلحه و زبير در نزديكى بصره كرد كه به ((جنگ جمل )) معروف است و جنگى ديگر با معاويه در مرز عراق و شام كرد كه به جنگ ((صفين )) معروف است و يك سال و نيم ادامه يافت و جنگى ديگر با خوارج در نهروان كرد كه به جنگ ((نهروان )) معروف است و به اين ترتيب ، بيشتر مساعى آن
برزخ
طبق آنچه از كتاب و سنت استفاده مى شود انسان در فاصله ميان مرگ و رستاخيز عمومى ، يك زندگانى محدود و موقتى دارد كه برزخ و واسطه ميان حيات دنيا و حيات آخرت است (203) .
انسان پس از مرگ از جهت اعتقاداتى كه داشته و اعمال نيك و بدى كه در اين دنيا انجام داده مورد بازپرسى خصوصى قرار مى گيرد و پس از محاسبه اجمالى ، طبق نتيجه اى كه گرفته شد به يك زندگى شيرين و گوارا يا تلخ و ناگوار محكوم گرديده با همان زندگى در انتظار روز رستاخيز عمومى به سر مى برد (204) .
حال انسان در زندگى برزخى بسيار شبيه است به حال كسى كه براى رسيدگى اعمالى كه از وى سر زده به يك سازمان قضايى احضار شود و مورد بازجويى و بازپرسى قرار گرفته به تنظيم و تكميل پرونده اش بپردازند، آنگاه در انتظار محاكمه در بازداشت بسر برد.
روح انسان در برزخ ، به صورتى كه در دنيا زندگى مى كرد، بسر مى برد اگر از نيكان است از سعادت و نعمت و جوار پاكان و مقربان درگاه خدا برخوردار مى شود و اگر از بدان است در نقمت و عذاب و مصاحبت شياطين و پيشوايان ضلال مى گذراند. خداى متعال در وصف حال گروهى از اهل سعادت مى فرمايد:
وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذين قُتِلُوا فى سَبيلِ اللّهِ اَمْواتاً بَلْ اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ
فَرِحينَ بِما آتيهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالّذينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ اَنْ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلا هُمْ يَحْزَنُونَ للّه يَسْتَبْشِرُون بِنِعْمَةٍ مِنَ اللّهِ وَفَضْلٍ وَاَنَّ اللّهَ لا يُضيعُ اَجْرَالْمُؤ مِنينَ (205) .
يعنى :((البته گمان مبر (اى پيغمبر) كسانى كه در راه خدا كشته شده اند، مرده اند بلكه زنده اند و پيش خداى خودشان (در مقام قرب ) روزى داده مى شوند از آنچه خدا از فضل خود به ايشان داده شاد هستند و به كسانى از مؤ منين كه به دنبالشان مى باشند و هنوز به ايشان نرسيده اند مژده مى دهند كه هيچگونه ترس و اندوهى بر ايشان نيست . مژده مى دهند با نعمت و فضل (وصف نشدنى ) خدا و اينكه خدا مزد و پاداش مؤ منان را ضايع و تباه نمى كند)).
و در وصف حال گروهى ديگر كه در زندگى دنيا از مال و ثروت خود استفاده مشروع نمى كنند، مى فرمايد:
(حَتّى اِذا جاءَ اَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبّ ارْجِعُونِ لَعَلّى اَعْمَلُ صالِحاً فيما تَرَكْتُ كَلاّ اِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها وَمِنْ وَرائِهمْ بَرْزَخٌ اِلى يَوْمٍ يُبْعَثُونَ ) (206) .
يعنى :((تا آن دم كه به يكى از آنان مرگ مى رسد مى گويد خدايا! مرا (به دنيا) برگردانيد شايد در تركه خود كار نيكى انجام دهم ، نه هرگز اين سخنى است كه او مى گويد (به سخنش گوش داده نمى شود) و در پيش شان برزخى است كه تا روز رستاخيز ادامه دارد)).
روز قيامت - رستاخيز
در ميان كتب آسمانى ، قرآن كريم تنها كتابى است كه از روز ((رستاخيز)) به تفصيل سخن رانده و در عين اينكه تورات نامى از اين روز به ميان نياورده و انجيل جز اشاره مختصرى ننموده در قرآن كريم در صدها مورد با نامهاى گوناگون ، روز رستاخيز را ياد كرده و سرنوشتى را كه جهان و جهانيان در اين روز دارند، گاهى به اجمال و گاهى به تفصيل بيان نموده است .
و بارها تذكر داده كه ايمان به روز جزا (روز رستاخيز) همتراز ايمان به خدا و يكى از اصول سه گانه اسلام است كه فاقد آن (منكر معاد) از آيين اسلام خارج و سرنوشتى جز هلاكت ابدى ندارد.
و حقيقت امر نيز همين است ؛ زيرا اگر از جانب خدا حسابى در كار و جزاء و پاداشى در پيش نباشد، دعوت دينى كه مجموعه اى از فرمانهاى خدا و اوامر و نواهى اوست ، كمترين اثرى در بر نخواهد داشت و وجود و عدم دستگاه نبوت و تبليغ در اثر، مساوى خواهد بود بلكه عدم آن بر وجودش رجحان خواهد داشت ؛ زيرا پذيرفتن دين و پيروى از مقررات شرع و آيين ، خالى از كلفت و سلب آزادى نيست و در صورتى كه متابعت آن اثرى در بر نداشته باشد هرگز مردم زير بار آن نخواهند رفت و از آزادى طبيعى دست بر نخواهند داشت .
و از اينجا روشن مى شود كه اهميت تذكر و يادآورى روز رستاخيز، معادل با اهميت اصل دعوت دينى است .
و هم از اينجا روشن مى شود كه ايمان به روز جزاء مهمترين عاملى است كه انسان را به ملازمت تقوا و اجتناب اخلاق ناپسنديده و گناهان بزرگ وادار مى كند چنانكه فراموش ساختن يا ايمان نداشتن به آن ، ريشه اصلى هر بزه و گناهى است . خداى متعال در كتاب خود مى فرمايد:
(اِنَّ الَّذينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبيلِ اللّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَديدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ ) (207)
يعنى :((كسانى كه از راه خدا بيرون رفته و گمراه مى شوند، براى ايشان عذابى است سخت در مقابل اينكه روز حساب را فراموش كردند)).
چنانكه پيداست در آيه كريمه ، فراموشى روز حساب منشاء هر گمراهى گرفته شده است . تاءمل در آفرينش انسان و جهان و همچنين در غرض و هدف شرايع آسمانى در پيش بودن چنين روزى (روز رستاخيز) را روشن مى سازد.
ما وقتى در كارهايى كه در آفرينش تحقق مى پذيرد، دقيق مى شويم مى بينيم كه هيچ كارى (كه به طور ضرورت به نوعى از حركت نيز مشتمل است ) بدون غايت و هدف ثابت انجام نمى يابد و هرگز خود كار به طور اصالت و استقلال مقصود و مطلوب نيست بلكه پيوسته مقدمه هدف و غايتى است و بپاس آن مطلوب مى باشد حتى در كارهايى كه به نظر سطحى بى غرض شمرده مى شوند مانند افعال طبيعى و بازيهاى بچگانه و نظاير آنها اگر به دقت نگاه كنيم غايتها و غرضهايى مناسب نوع كار مى يابيم چنانكه در كارهاى طبيعى كه عموما از قبيل حركت مى باشد غايتى كه حركت به سوى آن است غايت و غرض آن است و در بازيهاى بچگانه مناسب نوع بازى غايتى است خيالى و وهمى كه مطلوب از بازى همانا رسيدن بدان است .
البته آفرينش انسان و جهان ، كار خداست و خدا منزه است از اينكه كار بيهوده و بى هدف انجام دهد و دائما بيافريند و روزى دهد و بميراند و باز بيافريند و روزى دهد و بميراند و همچنين درست كند و به هم زند بى اينكه از اين آفرينش غايت ثابتى را بخواهد و غرض پابرجايى را تعقيب كند.
پس ناچار براى آفرينش جهان و انسان ، هدف و غرض ثابتى در كار است و البته سود و فائده آن به خداى بى نياز نخواهد برگشت و هر چه باشد به سوى آفريده ها عايد خواهد شد، پس بايد گفت كه جهان و انسان به سوى يك آفرينش ثابت و وجود كاملترى متوجهند كه فنا و زوال نپذيرد.
و نيز وقتى كه از نظر تربيت دينى در حال مردم دقيق مى شويم مى بينيم كه در اثر راهنمائى خدايى و تربيت دينى ، مردم به دو گروه نيكوكاران و بدكاران منقسم مى شوند، با اين حال در اين نشاءه زندگى تميز و امتيازى در كار نيست بلكه بالعكس و على الاغلب پيشرفت و موفقيت از آن بدكاران و ستمكاران مى باشد و نيكوكارى تواءم با گرفتارى و بدگذرانى و هرگونه محروميت و ستمكشى مى باشد.
در اين صورت ، مقتضاى عدل الهى آن است كه نشاءه ديگرى وجود داشته باشد كه در آن نشاءه هر يك از دو دسته نامبرده جزاى عمل خود را بيابند و هر كدام مناسب حال خود زندگى كنند. خداى متعال در كتاب خود به اين دو حجت اشاره نموده مى فرمايد:
(وَما خَلَقْنَا السَّمواتِ وَاْلاَرْضَ وَما بَيْنَهُما لاعِبينَ ما خَلَقْناهُما اِلاّ بِالْحَقِّ وَلكِنَّ اَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُون ) (208) .
يعنى :((ما آسمان و زمين و آنچه را كه در ميان آنهاست بيهوده نيافريديم [آنها را جز به حق و از روى حكمت و مصلحت خلق نكرديم و لكن اكثر اين مردم آگاه نيستند] (اين احتمال دور از خرد، گمان كسانى است كه به خدا كافر شدند، واى به حال اين كافران از آتش كه به كفار وعده داده شده ! آيا ما كسانى را كه ايمان آوردند و كارهاى نيك كردند مانند كسانى قرار خواهيم داد كه در زمين افساد مى كنند؟ يا پرهيزكاران را مانند اهل فجور قرار خواهيم داد؟) )).
و در جاى ديگر كه هر دو حجت را در يك آيه جمع نموده ، مى فرمايد:
(اَمْ حَسِبَ الَّذينَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئاَّتِ اَنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوالصّالِحاتِ سَواءً مَحْياهُمْ وَمَماتُهُمْ ساءَ ما يَحْكُمُونَ وَخَلَقَ اللّهُ السَّمواتِ وَاْلاَرْضَ بِالْحَقِّ وَلِتُجْزى كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ وَهُمْ لاللّه يُظْلَمُونَ ) (209) .
يعنى :((آيا كسانى كه به جرم و جنايتها پرداخته اند، گمان مى برند كه ما آنان را مانند كسانى كه ايمان آورده و كارهاى نيك انجام داده اند قرار خواهيم داد؟ به طورى كه زندگى و مرگشان برابر باشد، بد حكمى است كه مى كنند! خدا آسمانها و زمين را آفريد به حق (نه بيهوده ) و براى اينكه هر نفس به آنچه با عمل خود كسب كرده جزا داده شود بى اينكه به مردم ستم شود)).
بيان ديگر
در بحث ظاهر و باطن قرآن در بخش دوم كتاب اشاره كرديم كه معارف اسلامى در قرآن كريم ، از راههاى گوناگون بيان شده است و راههاى نامبرده به طور كلى به دو طريق ظاهر و باطن منقسم مى شود.
بيان از طريق ظاهر بيانى است كه مناسب سطح افكار ساده عامه مى باشد به خلاف طريق باطن كه اختصاص به خاصه دارد و با روح حيات معنوى درك مى شود.
بيانى كه از طريق ظاهر سرچشمه مى گيرد خداى متعال را فرمانرواى على الاطلاق جهان آفرينش معرفى مى كند كه سراسر جهان ملك اوست ، خداوند جهان فرشتگان بسيار بيرون از شمار آفريد كه فرمانبران و مجريان اوامرى هستند كه به هر سوى جهان صادر مى فرمايد و هر بخش از آفرينش و نظام آن ارتباط به گروه خاصى از فرشتگان دارد كه موكل آن بخش هستند.
نوع انسان از آفريدگار و بندگان او هستند كه بايد از اوامر و نواهى او پيروى و فرمانبردارى كنند و پيغمبران حاملان پيامها و آورنده شرايع و قوانين او هستند كه به سوى مردم فرستاده و جريان آنها را خواسته است .
خداى متعال از اين روى كه به ايمان و اطاعت ، وعده ثواب و پاداش نيك داده و به كفر و معصيت ، وعيد عقاب و سزاى بد داده و چنانكه فرموده ، خُلف وعده نخواهد نمود و از اين روى كه عادل است و مقتضاى عدل او اين است كه در نشاءه ديگرى دو گروه نيكوكاران و بدكاران را كه در اين نشاءه ، موافق خوبى و بدى خود زندگى نمى كنند از هم جدا كرده خوبان را زندگى خوب و گوارا و بدان را زندگى بد و ناگوار عطا نمايد.
خداى متعال به مقتضاى عدل خود و وعده اى كه فرموده گروه انسان را كه در اين نشاءه مى باشند بدون استثنا پس از مرگ دوباره زنده مى كند و به جزئيات اعتقادات و اعمالشان رسيدگى حقيقى مى نمايد و ميان ايشان بحق قضاوت و داورى مى فرمايد و در نتيجه حق هر ذيحق را به وى مى رساند و داد هر مظلومى را از ظالمش مى گيرد و پاداش عمل هر كس را به خودش مى دهد، گروهى به بهشت جاودان و گروهى به دوزخ جاودان محكوم مى شوند.
اين بيان ظاهرى قرآن كريم است و البته راست و درست مى باشد ولى از موادى كه مولود تفكر اجتماعى انسان است تاءليف و تنظيم شده تا فايده اش عمومى تر و شعاع عملش وسيعتر باشد.
كسانى كه در ساحت حقايق جاى پاى و به زبان باطنى قرآن كريم تا اندازه اى آشنايى دارند، از اين بيانات مطالبى مى فهمند كه بسى بالاتر از سطح فهم ساده و همگانى است و قرآن كريم نيز در خلال بيانات روان خود گاهگاهى به آنچه مقصد باطنى اين بيانات است ، گوشه اى مى زند.
قرآن با اشاره هاى گوناگون خود، اجمالاً مى رساند كه جهان آفرينش با همه اجزاى خود كه يكى از آنها انسان است ، با سير تكوينى خود (كه پيوسته رو به كمال است ) به سوى خدا در حركت است و روزى خواهد رسيد كه به حركت خود خاتمه داده ، در برابر عظمت و كبرياى خدايى ، انيت و استقلال خود را بكلى از دست مى دهد.
انسان نيز كه يكى از اجزاى جهان و تكامل اختصاصى وى از راه شعور و علم است ، شتابان به سوى خداى خود در حركت مى باشد و روزى كه حركت خود را به آخر رسانيد حقانيت و يگانگى خداى بيگانه را عيانا مشاهده خواهد نمود. او خواهد ديد كه قدرت و ملك و هر صفت كمال در انحصار ذات مقدس خداوندى است و از همين راه حقيقت هر شى ء چنانكه هست بر وى مكشوف خواهد شد.
اين نخستين منزل از جهان ابديت است ، اگر انسان به واسطه ايمان و عمل صالح در اين جهان ارتباط و اتصال و الفت و انس با خدا و نزديكان او داشته باشد با سعادتى كه هرگز به وصف نمى آيد در جوار خداى پاك و صحبت پاكان عالم بالا بسر مى برد و اگر به واسطه دلبستگى و پايبندى به زندگى اين جهان و لذايذ گذران و بى پايه آن از عالم بالا بريده و انس و الفتى به خداى پاك و پاكان درگاهش نداشته باشد گرفتار عذابى دردناك و بدبختى ابدى خواهد شد.
درست است كه اعمال نيك و بد انسان در اين نشاءه گذران است و از ميان مى رود ولى صور اعمال نيك و بد در باطن انسان مستقر مى شود و هر جا برود همراه اوست و سرمايه زندگى شيرين يا تلخ آينده او مى باشد.
مطالب گذشته را مى توان از آيات ذيل استفاده نمود، خداى متعال مى فرمايد:
(اِنَّ اِلى رَبِّكَ الرُّجْعى ) (210)
يعنى :((برگشت مطلقا به سوى خداى توست )).
و مى فرمايد:
(اَلا اِلَى اللّهِ تَصيرُ اْلاُمُورُ ) (211)
يعنى :((آگاه باشيد همه امور به سوى خدا برمى گردد))
و مى فرمايد:
(وَاْلاَمْرُ يَوْمئِذٍ للّهِِ ) (212)
يعنى :((امروز امر يكسره از آن خداست )).
(يا اَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعى اِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضيَّةً فَاْدخُلى فى عِبادى وَادْخُلى جَنَّتى ) (213)
يعنى :((اين نفس كه اطمينان و آرامش يافته اى (با ياد خدا) به سوى خداى خود برگرد، در حالى كه خشنودى و از تو خشنود شده ، پس داخل شو در ميان بندگان من و داخل شو در بهشت من )).
و در حكايت خطابى كه روز قيامت به بعضى از افراد بشر مى شود مى فرمايد:
(لَقَدْ كُنْتَ فى غَفْلَةً مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ عِطاءكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَديدٌ ) (214)
يعنى :((تو از اينها كه مشاهده مى كنى در غفلت بوده اى اينك پرده را از پيش چشمت برداشتيم و در نتيجه چشم تو امروز تيزبين است )).
در مورد تاءويل قرآن كريم (حقايقى كه قرآن كريم از آنها سرچشمه مى گيرد) مى فرمايد:
هَلْ يَنْظُرُونَ اِلاّ تَاءْويلَهُ
يلُهُ يَقُولُ الَّذينَ نَسُوهُ مِنْ قَبْلُ قَدْ جاءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالْحَقِّ فَهَلْ لَنا مِنْ شُفَعاءَ فَيَشْفَعُوا لَنا اَوْ نُرَدُّ فَنَعْمَلَ غَيْرَ الَّذى كُنّا نَعْمَلُ قَدْ خَسِرُوا اَنْفُسَهُمْ وَضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ (215) .
يعنى :((آيا كسانى كه قرآن را نمى پذيرند، جز تاءويل آن چيزى را منتظرند روزى كه تاءويلش مشهود مى شود، كسانى كه قبلاً آن را فراموش كرده اند خواهند گفت : پيغمبران خداى ما، به حق آمدند پس آيا براى ما نيز شفاعت كنندگانى هستند كه براى ما شفاعت كنند يا اينكه برگردانده شويم (به دنيا) و عملى غير از آن عمل كه انجام مى داديم ، انجام دهيم ؟ اينان نفسهاى خود را زيان كردند و افترايى كه مى بستند گم نمودند)).
و مى فرمايد:
(يَوْمَئِذٍ يُوَفّيهِمُ اللّهُ دينَهُمُ الْحَقَّ وَيَعْلَمُونَ اَنَّ اللّهَ هُوَالْحَقُّ الْمُبينُ ) (216) .
يعنى :((در چنين روزى خدا پاداش واقعى ايشان را مى دهد و مى دانند كه خدا واقعيتى آشكار و بى پرده است و بس )).
و مى فرمايد:
(يا اَيُّهَا اْلاَنْسانُ اِنَّكَ كادِحٌ اِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقيهِ ) (217) .
يعنى :((اى انسان تو با رنج به سوى خداى خود در كوشش مى باشى پس او را ملاقات خواهى كرد)).
و مى فرمايد:
(مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَاللّهِ فَإ نَّ اَجَلَ اللّهِ لاََّتٍ ) (218)
يعنى :((هر كه ملاقات خدا را اميدوار باشد موقعى را كه خدا براى ملاقات مقرر فرموده خواهد آمد)).
و مى فرمايد:
(فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَلا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ اَحداً ) (219) .
يعنى :((پس هر كه به ملاقت خداى خود اميدوار باشد بايد عمل صالح (كار سزاوار) بكند و در پرستش خداى خود كسى را شريك ننمايد)).
و مى فرمايد:
(يا اَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ اِرْجِعى اِلى رَبِّكَ راضِيَةً مَرْضيَّةً فَاْدخُلى فى عِبادى وَادْخُلى جَنَّتى ) (220) .
و مى فرمايد:
(فَاِذا جاءَتِ الطّامَّةُ الْكُبْرى يَوْمَ يَتَذَكَّرُ اْلاِنْسانُ ما سَعى
وَبُرِّزَتِ الْجَحيمُ لِمَنْ يَرى
فَاَمّا مَنْ طَغى وَاَّثَرَ الْحَيوةَ الدُّنْيا فَاِنَّ الْجَحيمَ هِىَ الْمَاءْوى وَاَمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى فَاِنَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَاءْوى ) (221) .
يعنى :((وقتى كه بزرگترين داهيه (روز رستاخيز) رسيد روزى كه انسان هر گونه تلاش و كوشش خود را به ياد مى آورد و آتشى كه براى عذاب روشن شده آشكار گرديد، (مردم دو گروه مى شوند) اما كسى كه طغيان نموده و زندگى دنيا را براى خود انتخاب نمود، آتش نامبرده جايگاه اوست و اما كسى كه از مقام خداى خود ترسيده و نفس خود را از هواى دلخواه ناپسند نهى كرد، بهشت جايگاه اوست و بس )).
و در بيان هويت جزاى اعمال مى فرمايد:
(يا اَيُّهَا الَّذينَ كَفَرُوا لا تَعْتذِروُا الْيَوْمَ اِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ) (222) .
يعنى :((اى كسانى كه كافر شديد اعتذار مجوييد، امروز (روز رستاخيز) جزايى كه به شما داده مى شود همان خود اعمالى است كه انجام مى داديد)).
(نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعيشَتَهُمْ فِى الْحَيوةِ الدُّنْيا وَرَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيّاً ) (179)
در معناى خودخواهى و انحصارطلبى انسان مى فرمايد:
(اِنَّ الاِنْسانَ خُلِقَ هَلوُعاً اِذا مَسَّهُ الشَّرُ جَزوُعاً وَاِذا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنوُعاً ) (180)
خرد و قانون
اگر درست دقت كنيم خواهيم ديد قانونى كه بشر پيوسته در آرزوى آن است و مردم تنها و دسته دسته با نهاد خدادادى لزوم چنان مقرراتى را كه سعادتشان را تاءمين كند، درك مى كنند، همانا قانونى است كه جهان بشريت را از آن جهت كه جهان بشرى است بى تبعيض و استثنا به نيكبختى رسانيده در ميانشان كمال عمومى را برقرار سازد و بديهى است تا كنون در دوره هاى گوناگون زندگى بشر، چنين قانونى كه تنظيم يافته عقل و خرد باشد، درك نشده است و اگر چنين قانونى به حسب تكوين به عهده خرد گذاشته شده بود، البته در اين روزگاران دراز براى بشريت درك و مفهوم مى شد بلكه همه افراد مردم كه با جهاز تعقل مجهز مى باشند آن را تفصيلاً درك مى كردند چنانكه لزوم آن را در جامعه خود درك مى كنند.
و به عبارت روشنتر: قانون كامل مشتركى كه بايد سعادت جامعه بشرى را تاءمين كند و بايد بشر از راه آفرينش و تكوين به سوى آن هدايت شود، اگر تكوينا به عهده خرد گذاشته شده بود، هر انسان با خردى آن را درك مى كرد چنانكه سود و زيان و ساير ضروريات زندگى خود را درك مى كند ولى از چنين قانونى تا كنون خبرى نيست و قوانينى كه خود به خود يا با وضع يك فرد فرمانروا يا افراد يا ملل كه تا كنون در جامعه هاى بشرى جريان يافته ، براى جمعى مسلم براى غير آنان غير مسلم است و دسته اى از آن با اطلاع و دسته اى بى اطلاع مى باشند و هرگز همه مردم كه در ساختمان بشرى مساوى و همه با خرد خدادادى مجهزند درك مشتركى در اين باب ندارند.
شعور مرموزى كه ((وحى )) ناميده مى شود
با بيان گذشته روشن شد كه قانونى را كه سعادت جامعه بشرى را تاءمين كند خرد درك نمى كند و چون به مقتضاى نظريه هدايت عمومى ، وجود چنين دركى در نوع انسانى ضرورى است ناگزير دستگاه درك كننده ديگرى در ميان نوع انسانى بايد وجود داشته باشد كه وظايف واقعى زندگى را به آنان بفهماند و در دسترس همگان گذارد و اين شعور و درك كه غير از عقل و حس مى باشد، ((شعور وحى )) ناميده مى شود، البته لازمه پيدايش چنين نيرويى در انسانيت اين نيست كه در همه افرد پيدا شود چنانكه نيروى تناسل در انسانيت آفريده شده ولى درك لذت ازدواج و مهيّا شدن براى آن ، تنها در افرادى پيدا مى شود كه به سن بلوغ برسند و شعور وحى در افرادى كه ظهور نكرده ، شعورى است مرموز چنانكه درك لذت ازدواج براى افراد نابالغ انسان ، دركى است مرموز.
خداى متعال در كلام خود در خصوص وحى شريعت خود و نارسايى عقل در اين خصوص اشاره كرده مى فرمايد :
((اِنّا اَوْحَيْنا اِلَيْكَ كَما اَوْحَيْنا اِلى نُوحٍ والنَّبِييّنَ مِنْ بَعْدِهِ ... رُسُلاً مُبَشِّرين وَمُنْذِرينَ لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ ) (181)
.پيغمبران - عصمت نبوت
ظهور پيغمبران خدا نظريه وحى را كه در فصل سابق گذشت تاءييد مى كند پيغمبران خدا مردانى بودند كه دعوى وحى و نبوت نمودند و براى دعوى خود حجت قاطع اقامه كردند و مواد دين خدا را كه همان قانون سعادتبخش خدايى است ، به مردم تبليغ نموده در دسترس عموم گذاشتند و چون پيغمبران كه با وحى و نبوت مجهز بودند، در هر زمان كه ظاهر شدند بيش از يك فرد يا چند فرد نبودند، خداى متعال هدايت بقيه مردم را با ماءموريت دعوت و تبليغ كه به پيغمبران خود داده ، تتميم و تكميل فرمود.
و از اينجاست كه پيغمبر خدا بايد با صفت عصمت متصف باشد؛ يعنى در گرفتن وحى از جانب خدا و در نگهدارى آن و در رسانيدن آن به مردم از خطا مصون باشد و معصيت (تخلف از قانون خود) نكند؛ زيرا - چنانكه گذشت - تلقى وحى و حفظ و تبليغ آن سه ركن هدايت تكوينى مى باشند و خطا در تكوين معنا ندارد.
گذشته از اينكه معصيت و تخلف از مؤ داى دعوت و تبليغ خود، دعوتى است عملى به ضد دعوت و موجب سلب وثوق و اطمينان مردم است از راستى و درستى دعوت و در نتيجه غرض و هدف دعوت را تباه مى كند.
خداى متعال در كلام خود به عصمت پيغمبران اشاره نموده مى فرمايد:
(وَاجْتَبَيْناهُمْ وَهَدَيْناهُمْ اِلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ ) (182)
و باز مى فرمايد:
(عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ اَحَداً اِلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ فَاِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ رَصَداً لِيَعْلَمَ اَنْ قَدْ اَبْلَغَوُا رِسالاتِ رَبِّهِمْ ) (183) .
پيغمران و دين آسمانى
آنچه پيغمبران خدا از راه وحى به دست آورده و به عنوان پيغام و سفارش خدايى به مردم رسانيدند ((دين )) بود؛ يعنى روش زندگى و وظايف انسانى كه سعادت واقعى انسان را تاءمين مى كند (184) .
دين آسمانى به طور كلى از دو بخش اعتقادى و عملى مركب مى باشد، بخش اعتقادى يك رشته اعتقادات اساسى و واقع بينى ها است كه بايد انسان پايه زندگى خود را به روى آنها گذارد و آنها سه اصل كلى ((توحيد، نبوت و معاد)) است كه با اختلال يكى از آنها پيروى دين صورت نبندد.
و بخش عملى يك رشته وظايف اخلاقى و عملى است كه مشتمل است بر وظايفى كه انسان نسبت به پيشگاه خداى جهان و وظايفى كه انسان در برابر جامعه بشرى دارد. و از اينجاست كه وظايف فرعى كه در شرايع آسمانى براى انسان تنظيم شده بر دو گونه است اخلاق و اعمال و هر يك از آنها نيز بر دو قسم است :
الف - قسمتى ، اخلاق و اعمالى است كه به پيشگاه خداوندى ارتباط دارد مانند خلق و صفت ايمان و اخلاص و تسليم و رضا و خشوع و مانند عمل نماز و روزه و قربانى و اين دسته بويژه ((عبادات )) ناميده مى شود و خضوع و بندگى انسان را نسبت به پيشگاه خدايى مسجل مى سازد.
ب - و قسمتى ، اخلاق و اعمال شايسته اى است كه به جامعه ارتباط دارد مانند اخلاق و صفات بشر دوستى و خيرخواهى و عدالت و سخاوت و مانند وظايف معاشرت و داد و ستد و غير آنها و اين قسم بويژه ((معاملات )) ناميده مى شود.
و از طرف ديگر نوع انسانى تدريجا متوجه كمال است و جامعه بشرى به مرور زمان ، كاملتر مى شود، ظهور اين تكامل در شرايع آسمانى نيز ضرورى است و قرآن كريم نيز همين تكامل تدريجى را (چنانكه از راه عقل به دست مى آيد) تاءييد مى كند و چنانكه از آياتش استفاده مى شود هر شريعت لاحق از شريعت سابق كاملتر است ، مى فرمايد:
(وَاَنْزَلْنا اِلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ وَمُهَيْمِناً عَلَيْهِ ) (185) .
و البته چنانكه نظريات علمى نشان مى دهد و قرآن كريم نيز تصريح مى كند، زندگى جامعه انسانى در اين جهان ابدى نيست و طبعا تكامل نوع وى نامتناهى نخواهد بود و از اين روى ، كليات وظايف انسانى از جهات اعتقاد و عمل ناگزير در مرحله اى متوقف خواهد شد بالتبع نبوت و شريعت نيز روزى كه از جهت كمال اعتقاد و توسعه مقررات عملى به آخر مرحله رسيد، ختم خواهد گرديد.
و از اينجاست كه قرآن كريم براى روشن ساختن اينكه اسلام ، دين محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آخرين و كاملترين اديان آسمانى است ، خود را كتاب آسمانى غير قابل نسخ و پيغمبراكرم را خاتم انبيا و دين اسلام را مشتمل به همه وظايف ، معرفى مى كند؛ چنانكه مى فرمايد:
(وَاِنَّهُ لَكِتابٌ عَزيزٌ لاياءتيِه الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَلا مِنْ خَلْفِهِ ) (186) .
و مى فرمايد:
(ما كانَ مُحَمَّدٌ اَبا اَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَلكِنْ رَسُولَ اللّهِ وَخاتَمَ النَّبِيّينَ ) (187) .
و مى فرمايد:
(وَنَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَىْءٍ ) (188) .
پيغمبران و حجت وحى و نبوت
بسيارى از دانشمندان امروزى كه در وحى و نبوت كنجكاوى كرده اند، مسئله وحى و نبوت و مسائل مربوط به آن را با اصول روانى اجتماعى توجيه نموده اند مى گويند: پيغمبران خدا مردانى پاك نهاد، بلند همت و بشر دوست بوده اند كه براى پيشرفت مادى و معنوى بشر و اصلاح جامعه هاى فاسد قوانين و مقرراتى تنظيم نموده اند و مردم را به سوى آن دعوت كرده اند و چون مردم آن روز زير بار منطق عقل نمى رفته اند براى جلب اطاعت مردم ، خود و افكار خود را به عالم بالا نسبت داده اند و روح پاك خود را روح القدس و فكرى كه از آن ترشح مى كند (وحى و نبوت ) و وظايفى را كه از آن نتيجه گرفته مى شود (شريعت آسمانى ) و بياناتى كه مشتمل به آنهاست مثلاً ((كتاب آسمانى )) ناميده اند.
كسى كه با انصاف و نظر عميق به كتب آسمانى و بويژه به قرآن كريم و همچنين به شريعت پيغمبران نگاه كند، ترديد نخواهد داشت كه اين نظريه درست نيست ، پيغمبران خدا مردان سياست نبودند بلكه مردان حق و سراپا صدق و صفا بودند. چيزى را كه درك مى كردند بى كم و كاست مى گفتند و آنچه را مى گفتند، مى كردند و آنچه مدعى بودند شعور مرموزى بود كه با مدد غيبى به ايشان اضافه مى شد و از آن راه ، وظايف اعتقادى و عملى مردم را از پيشگاه خدايى فرا گرفته به مردم تبليغ مى كردند.
و از اينجا روشن مى شود كه براى ثبوت دعوى نبوت ، حجت و دليل لازم است و مجرد اينكه شريعتى كه پيغمبر مى آورد مطابق عقل مى باشد، در صدق دعوى پيغمبرى كافى نيست ؛ زيرا كسى كه دعوى پيغمبرى مى كند علاوه بر دعوى صحت شريعت خود، دعوى ديگرى دارد و آن اين است كه با عالم بالا رابطه وحى و نبوت دارد و از جانب خدا ماءموريت دعوت يافته است و اين دعوى در جاى خود دليل مى خواهد. و از اين روى بود كه (چنانكه قرآن كريم خبر مى دهد) پيوسته مردم با ذهن ساده خود از پيغمبران خدا براى اثبات صدق دعوى نبوت معجزه مى خواسته اند.
و معناى اين منطق ساده و درست اين است كه وحى و نبوت كه پيغمبر خدا دعوى مى كند در ساير مردم كه مانند وى انسانند يافت نمى شود و ناچار نيرويى است غيبى كه خدا به طور خرق عادت به پيغمبر خود داده كه بوسيله آن سخن خدا را شنيده از روى ماءموريت ، به مردم برساند، اگر راست است ، پس پيغمبر از خداى خود بخواهد كه خارق عادت ديگرى به وجود آورد كه مردم به وسيله آن ، صدق نبوت پيغمبر (مدعى نبوت ) را باور كنند.
چنانكه روشن است درخواست معجزه از پيغمبران طبق منطقى است درست و بر پغمبر خداست كه براى اثبات نبوت خود ابتدا يا طبق درخواست مردم ، معجزه بياورد و قرآن كريم نيز اين منطق را تاءييد كرده از بسيارى از پيغمبران ابتدا يا پس از درخواست مردم معجزه نقل مى فرمايد.
البته بسيارى از كنجكاوان تحقق معجزه (خرق عادت ) را انكار نموده اند ولى سخنشان به دليل قابل توجهى تكيه نمى دهد و علل و اسبابى كه براى حوادث تا كنون با تجربه و فحص به دست ما رسيده هيچگونه دليلى نداريم كه آنها دائمى هستند و هيچ حادثه اى هرگز با غير علل و اسباب عادى خود متحقق نمى شود و معجزاتى كه به پيغمبران خدا نسبت داده شده محال و خلاف عقل (مانند زوج بودن عدد سه ) نيستند بلكه خرق عادت مى باشد در صورتى كه اصل خرق عادت از اهل رياضت بسيار ديده و شنيده شده است .
شماره پيغمبران خدا
به حسب نقل در گذشته تاريخ ، پيغمبران بسيارى آمده اند و قرآن كريم نيز كثرت ايشان را تاءييد فرموده و عده اى از ايشان را به نام و نشان ياد كرده ولى عده مشخص برايشان ذكر ننموده است .
از راه نقل قطعى شماره ايشان به دست نيامده جز اينكه در روايت معروف كه از ابى ذر غفارى از پيغمبراكرم است عدد ايشان 124 هزار تعيين شده است .
پيغمبران اولوالعزم و صاحبان شريعت
به حسب آنچه از قرآن كريم استفاده مى شود همه پيغمبران خدا شريعت نياورده اند بلكه پنج نفر از ايشان كه حضرت نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هستند اولواالعزم و صاحبان شريعت مى باشند و ديگران در شريعت تابع اولواالعزم بوده اند. خداى متعال در كلام خود مى فرمايد:
(شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدّينِ ما وَصّى بِهِ نُوحاً وَالَّذى اَوْحَيْنا اِلَيْكَ وَما وَصَّيْنا بِهِ اِبْراهيمَ وَمُوسى وَعيسى ) (189)
و مى فرمايد:
(وَاِذ اَخَذْنا مِنَ النَّبِيّينَ ميثاقَهُمْ وَمِنْكَ وَمِنْ نُوحِ وَاِبْراهيمَ وَمُوسى وَعيسىَ بْنِ مَرْيَمَ وَاَخَذْنا مِنْهُمْ ميثاقاً غَليظاً ) (190) .
نبوت محمد (ص )
آخرين پيغمبران خدا حضرت محمد (ص ) مى باشد كه صاحب كتاب و شريعت است و مسلمانان به وى ايمان آورده اند. حضرت محمد (ص ) 53 سال پيش از شروع تاريخ هجرى و قمرى در شهر مكه از حجاز در ميان خانواده بنى هاشم از قريش كه گراميترين خانواده عربى شناخته مى شد، تولد يافت .
پدر آن حضرت ((عبداللّه )) و مادرش ((آمنه )) نام داشت و در همان اوايل كودكى ، پدر و مادر را از دست داد و در كفالت جد پدرى خود عبدالمطلب قرار گرفت ، بزودى عبدالمطلب نيز بدرود زندگى گفت و عمويش ابوطالب به سرپرستى او قيام كرده او را به خانه خود آورد. آن حضرت در خانه عمومى خود بزرگ شد و ضمنا پيش از بلوغ با عمومى خود همراه مال التجاره به شام سفر كرد.
آن حضرت درس نخوانده بود و نوشتن ياد نگرفته بود ولى پس از بلوغ و رشد با عقل و ادب و امانت معروف شد و در نتيجه عقل و امانت يكى از بانوان قريش كه به ثروت معروف بود او را سرپرست اموال خود قرار داد و اداره امر تجارت خود را به او واگذار كرد.
آن حضرت سفرى ديگر نيز با مال التجاره به شام نمود و در اثر نبوغى كه از خود نشان داد، سود فراوانى عايد گرديد و ديرى نگذشت كه آن بانو پيشنهاد ازدواج به آن حضرت نمود و او نيز پذيرفت و پس از ازدواج كه در 25 سالگى آن حضرت واقع شد تا سن چهل سالگى در همان حال بود و شهرت به سزايى در عقل و امانت پيدا كرد جز اينكه بت نپرستيد (با اينكه مذهب معمولى عرب حجاز بت پرستى بود) و گاهى به خلوت رفته با خدا به راز و نياز مى پرداخت ، تا در سن چهل سالگى كه در ((غار حراء)) (غارى است در كوههاى تهامه در نزديكى مكه ) خلوت كرده بود از جانب خداى متعال براى نبوت برگزيده شد و ماءموريت تبليغ يافت و اولين سوره قرآنى (سوره علق ) بر وى نازل شد و همان روز به خانه خود مراجعت و در راه پسر عموى خود على بن ابيطالب را ديد و پس از بيان واقعه ، على عليه السّلام به وى ايمان آورد و پس از ورود به منزل ، همسرش نيز اسلام را پذيرفت .
پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى اولين بار كه گروه مردم را دعوت كرد با عكس العمل طاقت فرسا ودردناكى روبرو شد وناچار پس ازآن مدتى دعوت سرى مى كرد تا دو باره ماءمور شد كه خويشاوندان بسيار نزديك خود را دعوت كند، ولى اين دعوت نتيجه اى نداد و كسى از آنان جز على بن ابيطالب به وى ايمان نياورد (ولى طبق مداركى كه از ائمه اهل بيت عليهم السّلام نقل و به استناد اشعارى ازابوطالب در دست است شيعه معتقد است كه وى به اسلام گرويده بود ولى چون يگانه حامى پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود ايمان خود را از مردم كتمان مى فرمود تا قدرت ظاهرى خود را پيش قريش حفظ كند) پس از آن پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم طبق ماءموريت خدايى به دعوت علنى پرداخت شروع دعوت علنى تواءم بود با شروع سخت ترين عكس العمل و دردناكترين آزارها و شكنجه ها از ناحيه اهل مكه نسبت به پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مردمانى كه تازه مسلمان شده بودند تا سختگيرى قريش به جايى رسيد كه گروهى از مسلمانان خانه و زندگى خود را ترك نموده به حبشه مهاجرت كردند و پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با عموى خود ابوطالب و خويشاوندان خود از بنى هاشم سه سال در شعب ابوطالب (حصارى بود در يكى از درّه هاى مكه ) در نهايت سختى و تنگى متحصن شدند و كسى با آنان معامله و معاشرت نمى كرد و قدرت بيرون آمدن نداشتند.
اين راهرو كه هيچ همتى جز ياد خدا و فراموش نمودن همه چيز ندارد وقتى كه مى شنود خداى متعال در جاى ديگر از كلام خود مى فرمايد:((اى كسانى كه ايمان آورده ايد! نفس خود را دريابيد وقتى كه شما راه را يافتيد ديگران كه گمراه مى شوند به شما زيانى نخواهند رسانيد (154) ))، خواهد فهميد كه يگانه شاهراهى كه هدايتى واقعى و كامل را در بر دارد، همان راه نفس اوست و راهنماى حقيقى وى كه خداى اوست او را موظف مى دارد كه خود را بشناسد و همه راهها را پشت سر انداخته راه نفس خود را در پيش گيرد و به خداى خود از دريچه نفس خود نگاه كند كه مطلوب واقعى خود را خواهد يافت . و از اين روى پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايد:((هر كه خود را شناخت خدا را شناخت (155) )).
و نيز مى فرمايد:((كسانى از شما خدا را بهتر مى شناسد كه خود را بهتر شناسد (156) )).
و اما برنامه سير و سلوك اين راه ، آيات قرآنى بسيارى است كه به ياد خدا امر مى كند مانند اينكه مى فرمايد:((مرا ياد كنيد تا شما را ياد كنم (157) )) و غير آن . و اعمال صالحه اى است كه كتاب و سنت تفصيل داده اند و در اختتام آن فرموده اند:((از پيغمبر خود پيروى كنيد (158) ))، و چگونه ممكن و متصور است اسلام راهى را راه خدا تشخيص دهد و مردم را به پيمودن آن توصيه نكند يا آن را بشناساند ولى از بيان برنامه آن غفلت كند يا اهمال ورزد و حال آنكه خداى متعال در كلام خود مى فرمايد:((ما قرآن را به سوى تو نازل كرديم در حالى كه بيان روشنى است نسبت به هر چيزى كه به دين و دنياى مردم ارتباط دارد (159) )).
بخش سوم : اعتقادات اسلامى از نظر شيعه دوازده امامى
1 - خداشناسى
نظرى به جهان هستى و واقعيت - ضرورت وجود خداوند
درك و شعور انسان كه با پيدايش او تواءم است در نخستين گامى كه بر مى دارد هستى خداى جهان و جهانيان را بر وى روشن مى سازد؛ زيرا به رغم آنان كه در هستى خود و در همه چيز اظهار شك و ترديد مى كنند و جهان هستى را خيال و پندار مى نامند ما مى دانيم يك فرد انسان در آغاز پيدايش خود كه با درك و شعور تواءم است ، خود و جهان را مى يابد؛ يعنى شك ندارد كه او هست و چيزهاى ديگرى جز او هست و تا انسان انسان است اين درك و علم در او هست و هيچگونه ترديد برنمى دارد و تغيير نمى پذيرد.
اين واقعيت و هستى كه انسان در برابر سوفسطى و شكاك اثبات مى كند ثابت است و هرگز بطلان نمى پذيرد؛ يعنى سخن سوفسطى و شكاك كه در حقيقت نفى واقعيت مى كند هرگز و هيچگاه درست نيست پس جهان هستى واقعيت ثابتى در بر دارد.
ولى هر يك از اين پديده هاى واقعيت دار كه در جهان مى بينيم دير يا زود واقعيت را از دست مى دهد و نابود مى شود و از اينجا روشن مى شود كه جهان مشهود و اجزاء آن خودشان عين واقعيت (كه بطلان پذير نيست ) نيستند بلكه به واقعيتى ثابت تكيه داده با آن واقعيت ، واقعيت دار مى شود و به واسطه آن داراى هستى مى گردند و تا با آن ارتباط و اتصال دارند با هستى آن هستند و همينكه از آن بريدند نابود مى شوند (160) ما اين واقعيت ثابت بطلان ناپذير را ((واجب الوجود)) خدا مى ناميم .
نظرى ديگر از راه ارتباط انسان و جهان
راهى كه در فصل گذشته براى اثبات وجود خدا پيموده شد، راهى است بسيار ساده و روشن كه انسان با نهاد خدادادى خود آن را مى پيمايد و هيچگونه پيچ و خم ندارد، ولى بيشتر مردم به واسطه اشتغال مداوم كه به ماديات دارند و استغراقى كه در لذايذ محسوسه پيدا كرده اند رجوع به نهاد خدادادى و فطرت ساده و بى آلايش برايشان بسيار سخت و سنگين مى باشد.
از اين روى اسلام كه آيين پاك خود را همگانى معرفى مى كند و همه را در برابر مقاصد دينى مساوى مى داند اثبات وجود خدا را با اينگونه مردم از راه ديگر در ميان مى نهد و از همان راهى كه فطرت ساده را از توجه مردم به دور داشته با ايشان سخن گفته خدا را مى شناساند.
قرآن كريم خداشناسى را از راههاى مختلف به عامه مردم تعليم مى دهد و بيشتر از همه افكارشان را به آفرينش جهان و نظام كه در جهان حكومت مى كند معطوف مى دارد و به مطالعه آفاق و انفس دعوت مى نمايد؛ زيرا انسان در زندگى چند روزه خود هر راهى را پيش گيرد و در هر حالى كه مستغرق شود از جهان آفرينش و نظامى كه در آن حكومت مى كند بيرون نخواهد بود و شعور و ادراك وى از تماشاى صحنه شگفت آور آسمان و زمين چشم نخواهد پوشيد.
اين جهان پهناور هستى (161) كه پيش چشم ماست (چنانكه مى دانيم ) هر يك از اجزاى آن و مجموع آنها پيوسته در معرض تغيير و تبديل مى باشد و هر لحظه در شكل تازه و بى سابقه اى جلوه مى كند.
و تحت تاءثير قوانين استثناناپذير لباس تحقق مى پوشد و از دورترين كهكشانها گرفته تا كوچكترين ذره اى كه اجزاى جهان را تشكيل مى دهد هر كدام متضمن نظامى است واضح كه با قوانين استثناناپذير خود به طور حيرت انگيزى در جريان مى باشد و شعاع عملى خود را از پست ترين وضع به سوى كاملترين حالات سوق مى دهد و به هدف كمال مى رساند.
و بالاتر از نظامهاى خصوصى ، نظامهاى عمومى تر و بالا خره نظام همگانى جهانى كه اجزاى بيرون از شمار جهان را به همديگر ربط مى دهد و نظامهاى جزئى را به هم مى پيوندد و در جريان مداوم خود هرگز استثنا نمى پذيرد و اختلال بر نمى دارد.
نظام آفرينش اگر انسانى را مثلاً در زمين جاى مى دهد ساختمان وجودش را طورى تركيب مى كند كه با محيط زندگى خود سازش كند و محيط زندگى وى را طورى ترتيب مى دهد كه مانند دايه اى با مهر و عطوفت به پرورشش پرداخته آفتاب و ماه و ستارگان و آب و خاك و شب و روز و فصول سال و ابر و باد و باران و گنجينه هاى زيرزمينى و روى زمينى و بالا خره همه سرمايه و نيروى خود را در راه آسايش و آرامش خاطر وى گذاشته به كار مى بندد. ما چنين ارتباط و سازشى را ميان هر پديده و ميان همسايگان دور و نزديك و خانه اى كه در آن زندگى مى كند مى يابيم .
اينگونه پيوستگى و به هم بستگى در تجهيزات داخلى هر يك از پديده هاى جهان نيز پيداست . آفرينش اگر براى انسان نان داده براى تحصيل آن پاى و براى گرفتن آن دست و براى خوردن آن دهان و براى جويدن آن دندان داده است و آن را با يك رشته وسائلى كه مانند حلقه هاى زنجير به هم پيوسته اند به هدف كمالى اين آفريده (بقا و كمال ) مرتبط ساخته است .
دانشمندان جهان ترديد ندارند كه روابط بى پايانى كه در اثر تلاش علمى چندين هزار ساله خود به دست آورده اند، طليعه ناچيزى است از اسرار آفرينش كه دنباله هاى تمام نشدنى به دنبال خود دارد و هر معلوم تازه اى مجهولات بيشمارى را به بشر اخطار مى كند.
آيا مى توان گفت اين جهان پهناور هستى كه سرتاسر اجزاى آن جدا جدا و در حال وحدت و اتصال با استحكام و اتفاق حيرت انگيز خود از يك علم و قدرت نامتناهى حكايت مى كند، آفريدگارى نداشته و بى جهت و بى سبب به وجود آمده است ؟
آيا اين نظامها جزئى و كلى و بالا خره نظام همگانى جهانى كه با ايجاد رابطه هاى محكم و بى شمار جهان رايك واحد بزرگ قرار داده و با قوانين استثناناپذير و دقيق خود در جريان است همه و همه بدون نقشه و به حسب اتفاق و تصادف بوده ؟ يا هر يك از اين پديده ها و محيطهاى كوچك و بزرگ جهان براى خود پيش از پيدايش نظامى برگزيده و راه و رسمى انتخاب كرده و پس از پيدايش ، آن را به موقع اجرا مى گذارد؟
يا اين جهان با وحدت و اتصال كاملى كه دارد و يك واحد بيش نيست ساخته و پرداخته سببهاى متعدد و مختلف مى باشد، با دستورهاى گوناگون گردش مى كند؟
البته فردى كه هر حادثه و پديده اى را به علت و سببى نسبت مى دهد و گاهى براى پيدا كردن سببى مجهول ، روزگارها با بحث و كوشش مى گذراند و دنبال پيروزى علمى مى گردد، فردى كه با مشاهده چند آجر كه با نظم و ترتيب روى هم چيده شده نسبت آن را به يك علم و قدرت مى دهد و اتفاق و تصادف را نفى كرده به وجود نقشه و هدفى قضاوت مى نمايد، هرگز حاضر نخواهد شد جهان را بى سبب پيدايش ، يا نظام جهان را اتفاقى و تصادفى فرض كند.
پس جهان با نظامى كه در آن حكومت مى كند آفريده آفريدگار بزرگى است كه با علم و قدرت بى پايان خود آن را به وجود آورده و به سوى هدفى سوق مى دهد و اسباب جزئيه كه حوادث جزئيه را در جهان به وجود مى آورند همه بالا خره به او منتهى مى شوند و از هر سوى ، تحت تسخير و تدبير وى مى باشند، هر چيزى در هستى خود نيازمند به اوست و او به چيزى نيازمند نيست و از هيچ علت و شرطى سرچشمه نمى گيرد.
وحدانيّت خداوند
هر واقعيتى را از واقعيتهاى جهان فرض كنيم واقعيتى است محدود؛ يعنى بنا به فرض و تقديرى (فرض وجود سبب و شرط) هستى را داراست و بنا به فرض و تقديرى (فرض عدم سبب و شرط) منفى است و در حقيقت وجودش مرزى دارد كه در بيرون آن مرز يافت نمى شود تنها خداست كه هيچ حد و نهايتى براى وى فرض نمى توان كرد؛ زيرا واقعيت وى مطلق است و به هر تقدير موجود مى باشد و به هيچ سبب و شرطى مرتبط و نيازمند نيست .
روشن است كه در مورد امر نامحدود و نامتناهى نمى توان ((عدد)) فرض نمود؛ زيرا هر دوم كه فرض شود، غير از اولى خواهد بود و در نتيجه هر دو محدود و متناهى خواهند بود و به واقعيت همديگر مرز خواهند زد؛ چنانكه اگر حجمى را مثلاً نامحدود و نامتناهى فرض كنيم در برابر آن حجمى ديگر نمى توان فرض كرد و اگر هم فرض كنيم دومى همان اولى خواهد بود، پس ((خدا)) يگانه است و شريك وجود ندارد (162) .
ذات و صفت
اگر انسانى را مثلاً مورد بررسى عقلى قرار دهيم ، خواهيم ديد ذاتى دارد كه همان انسانيت شخصى اوست و صفاتى نيز همراه دارد كه ذاتش با آنها شناخته مى شود مانند اينكه زاده فلان شخص است و پسر فلان كسى است ، داناست و تواناست و بلند قامت و زيباست يا خلاف اين صفات را دارد.
اين صفات اگر چه برخى از آنها مانند صفت اولى و دومى هرگز از ذات جدا نمى شوند و برخى مانند دانايى و توانايى امكان جدايى و تغيير را دارند ولى در هر حال همگى غير از ذات و همچنين هر يك از آنها غير از ديگرى مى باشد.
اين مطلب (مغايرت ذات با صفات و صفات با همديگر) بهترين دليل است بر اينكه ذاتى كه صفت دارد و صفتى كه معرف ذات است هر دو محدود و متناهى مى باشند؛ زيرا اگر ذات نامحدود و نامتناهى بود صفات را نيز فرا مى گرفت و همچنين صفات نيز همديگر را فرا مى گرفتند و در نتيجه همه يكى مى شد مثلاً ذات انسان مفروض همان توانايى بود و همچنين توانايى و دانايى وبلند قامتى و زيبايى همه عين همديگر و همه اين معانى يك معنا بيش نبود.
از بيان گذشته روشن مى شود كه براى ذات خداوند عزوجل ، صفت (به معنايى كه گذشت ) نمى توان اثبات نمود؛ زيرا صفت بى تحديد صورت نمى گيرد و ذات مقدسش از هر تحديدى منزه است (حتى از همين تنزيه كه در حقيقت اثبات صفتى است )
معناى صفات خداوندى
در جهان آفرينش كمالات زيادى سراغ داريم كه در صورت صفات ظاهر شده اند اينها صفات مثبتى هستند كه در هر جا ظاهر شوند مورد خود را كاملتر نموده ارزش وجودى بيشترى به آن مى دهند؛ چنانكه از مقايسه يك موجود زنده مانند انسان با يك موجود بى روح مانند سنگ ، روشن است .
بى شك اين كمالات را خدا آفريده و داده است و اگر خودش آنها را نداشت به ديگران نمى بخشيد و تكميل شان نمى كرد و از اين رو به قضاوت عقل سليم بايد گفت خداى آفرينش علم دارد قدرت دارد و هر كمال واقعى را دارد. گذشته از اين چنانكه گذشت - آثار علم و قدرت و در نتيجه آثار حيات از نظام آفرينش پيداست .
ولى نظر به اينكه ذات خداوندى نامحدود و نامتناهى است اين كمالات كه در صورت صفات براى او اثبات مى شوند در حقيقت عين ذات و همچنين عين يكديگر مى باشند (163) و مغايرتى كه ميان ذات و صفات و همچنين در ميان خود صفات ديده مى شود تنها در مرحله مفهوم است و به حسب حقيقت جز يك واحد غير قابل تقسيم در ميان نيست .
اسلام براى جلوگيرى از اين اشتباه ناروا (تحديدات به واسطه توصيف يا نفى اصل كمال ) عقيده پيروان خود را در ميان نفى و اثبات نگه مى دارد (164) و دستور مى دهد اينگونه اعتقاد كنند كه : خدا علم دارد نه مانند علم ديگران ، قدرت دارد نه مانند قدرت ديگران ، مى شنود نه با گوش ، مى بيند نه با چشم و به همين ترتيب .
توضيح بيشتر در معناى صفات
صفات بر دو قسمند:((صفات كمال و صفات نقص ))، صفات كمال چنانكه پيشتر اشاره شد معانى اثباتى هستند كه موجب ارزش وجودى بيشتر وآثار وجودى فزونتر براى موصوفات خود مى باشند؛ چنانكه با مقايسه يك موجود زنده و دانا و توانا با يك موجود ديگر مرده و بى علم و قدرت روشن است ، و صفات نقص صفاتى هستند برخلاف آن .
وقتى كه در معانى صفات نقص ، دقيق شويم خواهيم ديد كه به حسب معنا منفى بوده از فقدان كمال و نداشتن يك نوع ارزش وجودى حكايت مى كند؛ مانند جهل و عجز و زشتى و ناتندرستى و نظاير اينها. بنابر آنچه گذشت ، نفى صفات نقص ، معناى صفات كامل مى دهد؛ مانند نفى نادانى كه معناى دانايى و نفى ناتوانى كه معناى توانايى مى دهد.
و از اينجاست كه قرآن كريم هر صفت . كمالى را مستقيما براى خداى متعال اثبات مى كند و هر صفت نقص را نيز نفى كرده ، منفى آن را براى وى اثبات مى نمايد؛ چنانكه مى فرمايد:
(وهُواْلعَليمُ الْقَديرُ وَهُوَالْحَىُّ وَلا تَاءْخُذُهُ سِنَةٌ وَلا نَوْمٌ وَاعْلَمُوا اَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِى اللّهِ ).
نكته اى كه نبايد از نظر دور داشت اين است كه خداى متعال واقعيتى است مطلق كه هيچگونه حد و نهايت ندارد و از اين روى (165) هر صفت كمالى هم كه در موردش اثبات مى شود، معناى محدوديت را نخواهد داشت . وى مادى و جسمانى و محدود به مكان و زمان نيست و از هر صفت حالى كه حادث باشد منزه است و هر صفتى كه حقيقتا براى وى اثبات مى شود از معناى محدوديت تعريه و تخليه شده است ؛ چنانكه مى فرمايد:
و در جاى ديگر مى فرمايد:((اينان كه ايمان به قرآن نمى آورند تكذيب كردند چيزى را كه به علم او احاطه نيافته اند و هنوز تاءويل آن براى آنها مشهود نشده است (يعنى روز قيامت كه حقايق اشياء بالعيان ديده مى شود (133) ) ))
و باز در جاى ديگر مى فرمايد:((روزى كه تاءويل قرآن (همه قرآن ) مشهود مى شود، كسانى كه آن را فراموش كرده بودند به راستى و صدقِ دعوت نبوت ، اعتراف خواهند كرد (134) )).
تتمه بحث در حديث
اعتبار اصل حديث كه قرآن كريم آن را امضا كرده است در ميان شيعه و ساير مسلمين جاى گفتگو نيست ، ولى در اثر تفريطى كه از ناحيه فرمانروايان صدر اسلام در نگهدارى حديث و افراطى كه از ناحيه صحابه و تابعين در ترويج حديث به عمل آمد، حديث به سرنوشت اسف آورى گرفتار شد.
از يك سوى خلفاى وقت از ثبت و كتابت حديث ، منع مى نمودند و هر چه اوراق حديث به دست مى آوردند مى سوزانيدند و گاه از نقل حديث منع مى نمودند، از اين جهت بسيارى از احاديث دستخوش تغيير و تحريف و فراموشى و نقل گرديد.
و از سوى ديگر، صحابه پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه افتخار درك حضور و استماع حديث پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را داشتند و مورد احترام خلفاى وقت و عموم مسلمانان بودند، به ترويج حديث پرداختند و كار به جايى رسيد كه حديث به قرآن حكومت مى كرد و حتى گاهى حكم آيه با حديث فسخ مى شد (135) و بسيار اتفاق مى افتاد كه نقله يك حديث براى استماع يك حديث ، فرسنگها راه پيموده رنج سفر بر خود هموار مى نمودند.
گروهى از بيگانگان كه به لباس اسلام درآمده بودند و جمعى از دشمنان خانگى اسلام به وضع و تغيير حديث پرداختند و حديث را از اعتبار و وثوق انداختند (136) .
به همين سبب دانشمندان اسلامى به فكر چاره افتاده و علم ((رجال و درايه )) را وضع كردند تا حديث درست را از نادرست تميز دهند.
ولى ((شيعه )) گذشته از اينكه در تنقيح سند حديث مى كوشد مطابقت متن حديث را با قرآن در اعتبار آن لازم مى داند. از طريق شيعه در اخبار زيادى (137) كه سند آنها قطعى است - از پيغمبر اكرم و ائمه اهل بيت رسيده است حديثى كه مخالف قرآن كريم باشد ارزشى ندارد و حديثى را بايد معتبر شمرد كه با قرآن موافقت داشته باشد.
به موجب اين اخبار، شيعه به احاديثى كه مخالف قرآن است عمل نمى كند و اخبارى كه (138) مخالفت و موافقت آنها معلوم نيست طبق دستور ديگرى كه از ائمه اهل بيت رسيده بى اينكه رد كند يا قبول نمايد مسكوت عنه مى گذارد، البته در شيعه نيز اشخاصى پيدا مى شوند كه مانند گروهى از اهل سنت به هر حديثى كه به دستشان رسد، عمل مى كنند.
روش شيعه در عمل به حديث
حديثى كه بدون واسطه از زبان خود پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يا ائمه اهل بيت عليه السّلام شنيده شود حكم قرآن كريم را دارد ولى حديثى كه با واسطه به دست ما مى رسد عمل شيعه در آن به ترتيب زير است :
در معارف اعتقادى كه به نص قرآن ، علم و قطع لازم است به خبر متواتر يا خبرى كه شواهد قطعى به صحت آن در دست است عمل مى شود و به غير اين دو قسم كه خبر واحد ناميده مى شود، اعتبارى نيست ، ولى در استنباط (139) احكام شرعيه نظر به ادله اى كه قائم شده علاوه به خبر متواتر و قطعى ، به خبر واحد نيز كه نوعا مورد وثوق باشد عمل مى شود.
پس خبر متواتر و قطعى پيش شيعه مطلقا حجت و لازم الاتباع است و خبر غير قطعى (خبر واحد) به شرط اينكه مورد وثوق نوعى باشد تنها در احكام شرعيه حجت مى باشد.
تعليم و تعلم عمومى در اسلام
تحصيل علم يكى از وظايف دينى اسلام است . پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى فرمايد:((طلب علم براى هر مسلمانى فريضه (وظيفه واجب ) مى باشد (140) )) و طبق اخبارى كه با شواهد قطعيه تاءييد شده است ، مراد از اين علم ، دانستن اصول سه گانه اسلامى : توحيد، نبوت و معاد با لوازم قريب آنهاست و دانستن تفصيل احكام و قوانين اسلامى است براى هر فرد به اندازه ابتلاء و احتياج وى .
البته روشن است كه تحصيل علم به اصول دين ، اگرچه با دليل اجمالى باشد براى همه ميسر و در خور توانايى است ولى تحصيل علم به تفصيل احكام و قوانين دينى از راه استفاده و استنباط فنى از مدارك اصلى كتاب و سنت (فقه استدلالى ) كار همه كس نيست و تنها در خور توانائى برخى از افراد مى باشد و در اسلام حكم طاقت فرسا (حرجى ) تشريع نشده است .
از اين روى ، تحصيل علم به احكام و قوانين دينى از راه دليل به طور واجب كفايى به بعضى از افراد كه توانايى و صلاحيت آن را دارند، اختصاص يافته و وظيفه بقيه افراد طبق قاعده عمومى ((وجوب رجوع جاهل به عالم (قاعده رجوع به خبره ) )) آن است كه به افراد نامبرده (كه مجتهدين و فقها ناميده مى شوند) مراجعه كنند (و اينها مراجع تقليد ناميده مى شوند) البته اين مراجعه و تقليد غير از تقليد در اصول معارف است كه به نص آيه كريمه :
(وَلا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ علمٌ ) (141)
ممنوع مى باشد (142)
بايد دانست كه شيعه ، تقليد ابتدايى را از مجتهد ميت جايز نمى داند؛ يعنى كسى كه مسئله را از راه اجتهاد نمى داند و طبق وظيفه دينى بايد از مجتهد تقليد كند، نمى تواند به نظر مجتهدى كه زنده نيست مراجعه كند مگر اينكه در همين مسئله به مجتهد زنده اى تقليد كرده باشد و پس از مرگ مرجع و مقلد خود، به نظر وى باقى بماند.
اين مسئله يكى از عوامل مهمه زنده و تر و تازه ماندن فقه اسلامى شيعه است كه پيوسته افرادى در راه تحصيل اجتهاد، تلاش كرده به كنجكاوى در مسائل فقهى مى پردازند، ليكن اهل سنت در اثر اجماعى كه در قرن پنجم هجرى بر لزوم اتباع مذهب يك از فقهاى اربعه شان : ابوحنيفه ، مالك ، شافعى و احمد بن حنبل نمودند اجتهاد آزاد را و همچنين تقليد غير يكى از اين چهار فقيه را جايز نمى دانند! و در نتيجه فقه شان در همان سطح تقريبا 1200 سال پيش باقى مانده است و در اين اواخر، جمعى از منفردين ، از اجماع نامبرده سرپيچيده به اجتهاد آزاد مى پردازند.
شيعه و علوم نقليه
علوم اسلامى كه مرهون تدوين علماى اسلامى مى باشد به دو بخش ((عقليه و نقليه )) منقسم مى شود، ((علوم نقليه )) علومى است كه مسائل آنها به نقل ، متكى است مانند لغت و حديث و تاريخ و نظاير آنها و ((علوم عقليه )) غير آن است مانند فلسفه و رياضيات .
ترديد نيست كه عامل اصلى پيدايش علوم نقليه در اسلام ، همانا قرآن كريم مى باشد و به استثناى دو سه فن مانند تاريخ و انساب و عروض ، عموما خانه زاد اين كتاب آسمانى هستند.
مسلمانان به راهنمائى بحث و كنجكاويهاى دينى ، به تدوين اين علوم پرداختند كه عمده آنها از ادبيات عربى ، علم نحو، صرف ، معانى ، بيان ، بديع و لغت مى باشد و از فنون مربوط به ظواهر دينى ، علم قرائت ، تفسير، حديث ، رجال ، درايه اصول و فقه مى باشد.
((شيعه )) نيز به نوبت خود، در تاءسيس و تنقيح اين علوم ، سهم بسزايى دارند بلكه مؤ سس و مبتكر بسيارى از آنها ((شيعه )) بوده است ؛ چنانكه نحو (دستور زبان عربى را) ابوالا سود دئلى كه از صحابه پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام بود املاء و راهنمائى على عليه السّلام تدوين نمود و يكى از بزرگترين مؤ سسين (143) علوم فصاحت و بلاغت (معانى و بيان و بديع ) صاحب بن عباد شيعى از وزراى آل بويه بود و اولين كتاب لغت (144) ((كتاب العين )) است كه تاءليف دانشمند معروف خليل بن احمد بصرى شيعى است كه واضع علم عروض بوده است و هم در علم نحو استاد سبويه نحوى مى باشد.
و قرائت عاصم (145) در قرآن به يك واسطه به على عليه السّلام مى رسد و عبداللّه بن عباس كه در تفسير، مقدمترين صحابه شمرده مى شود، شاگرد على عليه السّلام و مساعى اهل بيت عليهم السّلام و شيعيانشان در حديث و فقه و اتصال فقهاى اربعه و غير آنها به امام پنجم و ششم شيعه معروف است و در اصول فقه نيز پيشرفت عجيبى كه در زمان وحيد بهبهانى (متوفاى 1205) و بالا خص به دست شيخ مرتضى انصارى (متوفاى سال 1281 هجرى قمرى ) نصيب شيعه شده هرگز با اصول فقه اهل سنت قابل مقايسه نيست .
طريق دوّم : بحث عقلى
تفكر عقلى ، فلسفى و كلامى
سابقا تذكر داديم (146) كه قرآن كريم تفكر عقلى را امضا نموده و آن را جزء تفكر مذهبى قرار داده است البته به عكس هم ، تفكر عقلى نيز پس از آنكه حقانيت و نبوت پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تصديق نموده است ، ظواهر قرآن را كه وحى آسمانى است و بيانات پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اهل بيت گرامش عليهم السّلام را در صف حجتهاى عقلى قرار داده و حجتهاى عقلى كه انسان با فطرت خدادادى نظريات خود را با آنها اثبات مى كند دو قسم است ((برهان و جدل )).
((برهان )) حجتى است كه مواد آن مقدماتى حق (واقعى ) باشند اگر چه مشهود يا مسلم نباشند و به عبارت ديگر، قضايايى باشند كه انسان با شعور خدادادى خود اضطرارا آنها را درك و تصديق مى كند چنانكه مى دانيم عدد سه از چهار كوچكتر است ، اين گونه تفكر، تفكر عقلى است و در صورتى كه در كليات جهان هستى انجام گيرد مانند تفكر در مبداء آفرينش و سرانجام جهان و جهانيان تفكر فلسفى ناميده مى شود.
و ((جدل )) حجتى است كه همه يا برخى از مواد آن از مشهورات و مسلّمات گرفته شود چنانكه در ميان گروندگان اديان و مذاهب معمول است كه در داخل مذهب خود، نظريات مذهبى را با اصول مسلمه آن مذهب ، اثبات مى كنند. قرآن كريم هر دو شيوه را به كار بسته و آيات بسيارى در اين كتاب آسمانى در هر يك از اين دو شيوه موجود است :
اولاً: به تفكر آزاد در كليات جهان هستى و در نظام كلى عالم و در نظامهاى خاص مانند نظام آسمان و ستارگان و شب و روز و زمين و نباتات و حيوان و انسان و غير آنها امر مى كند و با رساترين ستايش از كنجكاوى عقلى آزاد مى ستايد. و ثانيا: به تفكر عقلى جدلى كه معمولاً بحث كلامى ناميده مى شود مشروط به اينكه با بهترين صورتى (به منظور اظهار حق ، بى لجاجت مقرون به اخلاق نيكو) انجام گيرد، امر نموده است ؛ چنانكه مى فرمايد:
(اُدْعُ اِلى سَبيلِ رَبِّكَ بِاْلحِكْمَةِ وَاْلَمْوعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجادِلْهُمْ بِالَّتى هِىَ اَحْسَنُ ) (147)
پيش قدمى شيعه در تفكر فلسفى و كلامى در اسلام
كاملاً روشن است كه از روز اول ، گروه اقليت شيعه از اكثريت تسنن جدا شده پيوسته با مخالفين خود در نظريات خاصه اى كه داشت به محاجه مى پرداخت . درست است كه محاجه دو طرفى است و متخاصمين هر دو در آن سهيم مى باشند ولى پيوسته شيعه جانب حمله وديگران جانب دفاع را به عهده داشته اند و پيشقدمى در تهيه وسائل كافى مخاصمت در حقيقت از آن كسى است كه به حمله مى پردازد.
و نيز در پيشرفتى كه تدريجا نصيب مبحث كلامى شد و در قرن دوم و اوايل قرن سوم با شيوع مذهب اعتزال به اوج ترقى رسيد پيوسته علما و محققين شيعه - كه شاگرد مكتب اهل بيت بودند - در صف اول متكلمين قرار داشتند. گذشته از اينكه (148) سلسله متكلمين اهل سنت از اشاعره و معتزله و غير ايشان به پيشواى اول شيعه على عليه السّلام مى رسد.
و اما كسانى كه به آثار صحابه پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آشنايى دارند خوب مى دانند كه در ميان اين همه آثار كه از صحابه (در حدود دوازده هزار نفر از ايشان ضبط شده ) در دست است ، حتى يك اثر كه مشتمل به تفكر فلسفى باشد نقل نشده ، تنها اميرالمؤ منين عليه السّلام است كه بيانات جذاب وى در الهيّات عميق ترين تفكرات فلسفى را دارد.
صحابه و علماى تابعين كه به دنبال صحابه آمده اند و بالا خره عرب آن روز به تفكر آزاد فلسفى هيچگونه آشنايى نداشتند و در سخنان دانشمندان دو قرن اول هجرى نمونه اى از كنجكاوى فلسفى ديده نمى شود تنها بيانات عميق پيشوايان شيعه و بالخصوص امام اول و هشتم شيعه است كه ذخاير بى كران از افكار فلسفى را داراست و آنان مى باشند كه گروهى از شاگردان خود را با اين طرز تفكر آشنا ساختند.
آرى عرب از طرز تفكر فلسفى دور بود تا نمونه اى از آن را در ترجمه برخى از كتب فلسفى يونان به عربى در اوايل قرن دوم هجرى ديد و پس از آن كتب بسيارى در اوايل قرن سوم هجرى از يونانى و سريانى و غير آن به عربى ترجمه شد و روش تفكر فلسفى در دسترس عموم قرار گرفت و با اين حال اكثريت فقها و متكلمين به فلسفه و ساير علوم عقليه كه مهمانان تازه واردى بودند، روى خوشى نشان نمى دادند و اين مخالفت اگرچه در آغاز كار به واسطه حمايتى كه حكومت وقت از اين علوم مى كرد، تاءثير قابل توجهى نداشت ولى پس از كمى ، صفحه برگشت و همراه منع اكيد، كتب فلسفى را به دريا ريختند و رسائل اخوان الصفا - كه تراوش فكرى يك عده مؤ لفين گمنامى است - يادگارى است از آن روز و گواهى است كه چگونگى وضع ناهنجار آن وقت را نشان مى دهد.
شيعه دوازده امامى و فرق ايشان با زيديه و اسماعيليه
اكثريت شيعه كه اقليتهاى نامبرده از آن منشعب و جدا شده اند ((شيعه اماميه و دوازده امامى )) ناميده مى شوند و چنانكه گفتيم در آغاز پيدايش به عنوان انتقاد و اعتراض در دو مسئله اساسى از مسائل اسلامى پيدا شده اند بى آنكه در آيينى كه طبق تعليم پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان مسلمين معاصر آن حضرت بود، سخنى داشته باشند. و آن دو مسئله ((حكومت اسلامى و مرجعيت علمى )) بود كه شيعه آن را حق اختصاصى اهل بيت مى دانستند.
((شيعه )) مى گفتند: خلافت اسلامى كه البته ولايت باطنى و پيشوائى معنوى لازم لاينفك آن است ، از آن على و اولاد على عليه السّلام است كه به موجب تصريح خود پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ساير ائمه اهل بيت ، دوازده تن مى باشند و مى گفتند: تعليمات ظاهرى قرآن كه احكام و قوانين شريعت مى باشند و در عين حال كه به حيات معنوى كامل نيز مشتملند، داراى اصالت و اعتبارند و تا قيامت ، فسخ بردار نيستند و اين احكام و قوانين را از راه اهل بيت بايد به دست آورد وبس .
و از اينجا روشن مى شود كه : فرق كلى ميان شيعه دوازده امامى و شيعه زيدى اين است كه ((شيعه زيدى )) غالبا امامت را مختص به اهل بيت نمى داند و عدد ائمه را به دوازده منحصر نمى بيند و از فقه اهل بيت پيروى نمى كند برخلاف ((شيعه دوازده امامى )). و فرق كلى ميان شيعه دوازده امامى و شيعه اسماعيلى نيز اين است كه اسماعيليه معتقدند كه امامت به دور ((هفت )) گردش مى كند و نبوت در حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ختم نشده است و تغيير و تبديل در احكام شريعت بلكه ارتفاع اصل تكليف خاصه به قول باطنيه مانع ندارد! برخلاف شيعه دوازده امامى كه حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را خاتم الانبياء مى دانند و براى وى دوازده وصى و جانشين قائلند و ظاهر شريعت را معتبر و غير قابل نسخ مى بيند و براى قرآن كريم هم ظاهر و هم باطن اثبات مى كنند.
خاتمه فصل :
دو طايفه ((شيخيه و كريمخانيه )) كه در دو قرن اخير در ميان شيعه دوازده امامى پيدا شده اند نظر به اينكه اختلافشان با ديگران در توجيه پاره اى از مسائل نظرى است نه در اثبات و نفى اصل مسائل ، جدايى ايشان را انشعاب نشمرديم .
و همچنين فرقه ((على اللّهى )) از شيعه دوازده امامى كه غلاة نيز ناميده مى شوند و مانند باطنيه ، شيعه اسماعيلى ، تنها به باطن قائلند از اين روى كه هيچگونه منطق منظمى ندارند به حساب نياورديم .
خلاصه تاريخچه شيعه دوازده امامى
چنانكه در فصول گذشته روشن شد اكثريت شيعه همان شيعه دوازده امامى بودند و همان عده از دوستان و هواداران على عليه السّلام بودند كه پس از رحلت پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى احياى حقوق اهل بيت ، در خصوص خلافت و مرجعيت علمى به انتقاد و اعتراض پرداختند و از اكثريت مردم جدا شدند.
((شيعه )) در زمان خلفاى راشدين (11 - 35 هجرى قمرى ) پيوسته زير فشار قرار داشتند و پس از آن در مدت خلافت بنى اميه (40 - 132) هر گونه امن و مصونيت از جان و مالشان برداشته شده بود، ولى هر چه فشار ستم و بيدادگرى برايشان بيشتر مى شد، در عقيده خود استوارتر مى گشتند و مخصوصا از مظلوميت خود در پيشرفت عقيده بيشتر بهره مى بردند و از آن پس در اواسط قرن دوم كه خلفاى عباسى زمام حكومت اسلامى را به دست گرفتند، شيعه از فتورى كه در اين ميان پيدا شد، نفسى تازه كرد ولى با مهلت كمى باز عرصه برايشان تنگ شد تا اواخر قرن سوم هجرى ، روز به روز تنگتر مى شد.
در اوايل قرن چهارم كه سلاطين با نفوذ آل بويه كه شيعه بودند روى كار آمدند، شيعه قدرتى كسب كرد و تا حدود زيادى آزادى عمل يافت و به مبارزه علنى پرداخت و تا آخر قرن پنجم جريان كار به همين ترتيب بود و در اوايل قرن ششم كه حمله مغول آغاز شد، در اثر گرفتاريهاى عمومى و هم در اثر ادامه يافتن جنگهاى صليبى حكومتهاى اسلامى چندان فشار به عالم تشيّع وارد نمى ساختند. و مخصوصا شيعه شدن جمعى از سلاطين مغول در ايران و حكومت سلاطين مرعشى در مازندران ، در قدرت و وسعت جمعيت شيعه كمك بسزايى نمود و در هر گوشه از ممالك اسلامى و خاصه در ايران ، تراكم ميليونها نفر شيعه را محسوس ساخت و اين وضع تا اواخر قرن نهم هجرى ادامه داشت و از حدود افتتاح قرن دهم هجرى در اثر ظهور سلطنت صفويه در ايران پهناور آن روز، مذهب شيعه رسميت يافت و تا كنون كه اواخر قرن چهارده هجرى مى باشد به رسميت خود باقى است و به علاوه در همه نقاط جهان ، دهها ميليون شيعه زندگى مى كنند.
بخش دوّم : تفكر مذهبى شيعه
معناى تفكر مذهبى
تفكر مذهبى ، تفكر بحث و كنجكاوى را مى گوييم كه ماده اى از مواد مذهبى را كه در تعاليم آن مذهب است نتيجه بدهد؛ چنانكه تفكر رياضى مثلاً تفكرى را مى گويند كه يك نظريه رياضى را نتيجه بدهد يا يك مسئله رياضى را حل كند.
ماءخذ اساسى تفكر مذهبى در اسلام
البته تفكر مذهبى نيز مانند ساير تفكرات ، ماءخذى مى خواهد كه مواد فكرى از آن سرچشمه بگيرد و به آن تكيه بزند؛ چنانچه در تفكر براى حل يك مسئله رياضى ، يك رشته معلومات رياضى را بايد استخدام نمود كه بالا خره به عمليات فن مربوط منتهى شود. يگانه ماءخذى كه دين آسمانى اسلام (از آن جهت كه به وحى آسمان مى رسد) به آن اتكا دارد، همانا ((قرآن كريم )) است . قرآن كريم است كه مدرك قطعى نبوت همگانى و هميشگى پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و محتويات آن دعوت اسلامى مى باشد، البته تنها ماءخذ بودن قرآن كريم ماَّخذ و مصادر ديگر تفكر صحيح و حجتهاى ديگر را الغا نمى كند چنانكه خواهيم گفت .
راههايى كه قرآن براى تفكر مذهبى نشان مى دهد
قرآن كريم در تعليمات خود براى رسيدن و درك نمودن مقاصد دينى و معارف اسلامى ، سه راه در دسترس پيروان خود قرار داده ، به ايشان نشان مى دهد كه ظواهر دينى و حجت عقلى و درك معنوى از راه اخلاص و بندگى است .
توضيح اينكه : ما مى بينيم قرآن كريم در بيانات خود، همه مردم را طرف خطاب قرار داده گاهى بى اينكه حجتى به گفته خود اقامه كند، بلكه به مجرد اتكا به فرمانروايى خدائى خود، به پذيرفتن اصول اعتقادى مانند توحيد و نبوت و معاد و احكام عملى مانند نماز و روزه و غير آنها امر مى كند و در برخى از اعمال نهى مى نمايد و اگر اين بيانات لفظى را حجيت نمى داد هرگز از مردم پذيرش و فرمانبردارى آنها را نمى خواست ، پس ناگزير بايد گفت اينگونه بيانات ساده قرآن ، راهى است براى فهم مقاصد دينى و معارف اسلامى . ما اين بيانات لفظى را مانند:(آمِنُوا بِاللّهِ وَرَسُولِهِ ) و:(اَقيمُواالصَّلوةَ ) را ظواهر دينى مى ناميم .
و از سوى ديگر مى بينيم قرآن كريم در آيات بسيارى به سوى حجت عقلى ، رهبرى مى كند و مردم را به تفكر و تعقل و تدبر در آيات آفاق و انفس ، دعوت مى فرمايد و خود نيز در موارد احقاق حقايق به استدلال عقلى آزاد مى پردازد و حقا هيچ كتاب آسمانى علم و معرفت برهانى را براى انسان مانند قرآن كريم نمى شناسد.
قرآن كريم با اين بيانات اعتبار حجت عقلى و استدلال و برهانى آزاد را مسلم مى شمارد؛ يعنى نمى گويد كه اول حقانيت معارف اسلامى را بپذيريد سپس به احتجاج عقلى پرداخته معارف نامبرده را از آنها استنتاج كنيد، بلكه با اعتماد كامل به واقعيت خود مى گويد:
به احتجاج عقلى پرداخته حقانيت معارف نامبرده را از آن دريابيد و بپذيريد و سخنانى كه از دعوت اسلامى مى شنويد، تصديق آنها را از آفرينش جهان كه گواهى است راستگوى بپرسيد و بشنويد و بالا خره تصديق و ايمان را از نتيجه دليل به دست آوريد نه اينكه اول ايمان بياوريد و بعد به قيد مطابقت آن دليل اقامه كنيد، پس تفكر فلسفى نيز راهى است كه رسائى آن را قرآن كريم تصديق مى نمايد و از سوى ديگر مى بينيم قرآن كريم با بيانى جالب روشن مى سازد كه همه معارف حقيقيه از توحيد و خداشناسى واقعى سرچشمه مى گيرد و استنتاج مى شود و كمال خداشناسى از آن كسانى است كه خداوند آنان را از هر جاى جمع آورى كرده و براى خود اختصاص داده است .
آنان هستند كه خود را از همه كنار كشيده و همه چيز را فراموش كرده اند و در اثر اخلاص و بندگى ، همه قواى خود را متوجه عالم بالا ساخته ديده به نور پروردگار پاك روشن ساخته اند و با چشم واقع بين ، حقايق اشياء و ملكوت آسمان و زمين را ديده اند؛ زيرا در اثر ((اخلاص و بندگى )) به يقين رسيده اند و در اثر يقين ملكوت در آسمان و زمين و زندگى جاودانى جهان ابديت برايشان مكشوف شده است . با توجه در آيات كريمه ذيل اين مدعا كاملاً روشن مى شود:
الف - (وَما اَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ اِلاّ نُوحى اِلَيْهِ اَنَّهُ لا اِلَهَ الاّ اَنَا فَاعْبُدونِ ) (109) ، (سوره انبياء، آيه 25)
ب - و مى فرمايد:(سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يَصِفُونَ اِلاّ عِبادَ اللّهِ اْلمُخْلَصينَ ) (110) ، (سوره صافات ، آيه 159 و 160)
ج - و مى فرمايد:(قُلْ اِنَّما اَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى اِلَىَّ اَنَّما اِلهُكُمْ اِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَلا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ اَحَداً ) (111) ، (سوره كهف ، آيه 110)
د - و مى فرمايد:(وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتىّ يَاْتِيَكَ الْيَقينُ ) (112) ، (سوره حجر، آيه 99)
ه - و مى فرمايد:(وَكَذلِكَ نُرى اِبْراهيمَ مَلَكوُتَ السَّمواتِ وَاْلاَرْضِ وَلِيكُونَ مِنَ اْلمُوقِنينَ ) (113) ، (سوره انعام ، آيه 75)
و - و مى فرمايد:(كَلاّ اِنَّ كِتابَ اْلاَبْرارِ لَفى عِلّييّنَ وَما اَدْريكَ ما عِلِّيُّونَ،كِتابٌ مَرْقُومٌ، يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ ) (114) ،(سوره مطففين ،آيه 18- 21)
ز - و مى فرمايد:(كَلاّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ اْليَقينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحيمَ ) (115) (سوره تكاثر، آيه 5 و 6)
پس يكى از راههاى درك معارف الهيه ، همان تهذيب نفس و اخلاص در بندگى است .
تفاوت در ميان سه طريق نامبرده
با بيان گذشته روشن شد كه قرآن كريم براى درك معارف دينى ، سه راه نشان داده است ، ظواهر دينى و عقل و اخلاص در بندگى كه موجب انكشاف حقايق و مشاهده باطنى آنهاست ولى بايد دانست كه اين سه طريق از چند جهت با هم تفاوت دارند.
اولاً:
ظواهر دينى چون بياناتى هستند لفظى و به ساده ترين زبانى القا شده اند، در دسترس مردم قرار دارند و هر كس به اندازه ظرفيت فهم خود از آنها بهره مند (116) مى شود، به خلاف دو طريق ديگر كه اختصاص به گروه خاصى داشته ، همگانى نمى باشند.
ثانيا :
طريق ظواهر دينى راهى است كه با پيمودن آن مى توان به اصول و فروع معارف اسلامى پى برده و موارد اعتقادى و عملى دعوت (اصول معارف و اخلاق ) را به دست آورد به خلاف دو طريق ديگر؛ زيرا اگر چه از راه عقل مى توان مسائل اعتقادى و اخلاقى و كليات مسائل عملى (فروع دين ) را به دست آورد ولى جزئيات احكام نظر به اينكه مصالح خصوصى آنها در دسترس عقل قرار ندارند از شعاع عمل آن خارجند و همچنين راه تهذيب نفس چون نتيجه آن انكشاف حقايق مى باشد و آن علمى است خدادادى نمى توان نسبت به نتيجه آن و حقايقى كه با اين موهبت خدايى مكشوف و مشهود مى شوند، تحديدى قائل شد يا اندازه اى گرفت اينان چون از همه جا بريده اند و همه چيز را جز خدا فراموش كرده اند، تحت ولايت و سرپرستى مستقيم خدا مى باشند و آنچه را مى خواهد (نه آنچه خودشان مى خواهند) برايشان مشهود مى شود.
طريق اوّل : ظواهر دينى ، اقسام ظواهر دينى
چنانكه گذشت قرآن كريم كه ماءخذ اساسى تفكر مذهبى اسلام است به ظواهر الفاظ خود در برابر شنوندگان خود حجيت واعتبار داده است و همان ظواهر آيات ، بيان پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را تالى بيان قرآن قرار مى دهد و مانند آن حجت مى سازد؛ چنانكه مى فرمايد:
اولاً:
معقول نيست يك رهبر اجتماعى مانند پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى احياى حق و عدالت و آزادى برپا خاسته و جمعى را هم عقيده خود گرداند كه همه هستى خود را در راه اين منظور مقدس گذاشته آن را لباس تحقق بخشند و وقتى كه به منظور خود نايل شد، ياران خود را نسبت به مردم و قوانين مقدسه خود آزادى مطلق بخشد و هر گونه حقكشى و تبهكارى و بى بندوبارى را از ايشان معفو داند؛ يعنى با دست و ابزارى كه بنايى را برپا كرده با همان دست و ابزار آن را خراب كند.
وثانيا:
اين روايات كه صحابه را تقديس و اعمال ناروا و غير مشروع آنان را تصحيح مى كند و ايشان را آمرزيده و مصون معرفى مى نمايد از راه خود صحابه به ما رسيده و به روايت ايشان نسبت داده شده است و خود صحابه به شهادت تاريخ قطعى با همديگر معامله مصونيت و معذوريت نمى كردند، صحابه بودند كه دست به كشتار و سب و لعن و رسوا كردن همديگر گشودن و هرگز كمترين اغماض و مسامحه اى در حق همديگر روا نمى داشتند.
بنابر آنچه گذشت ، به شهادت عمل خود صحابه ، اين روايات صحيح نيستند و اگر صحيح باشند مقصود از آنها معناى ديگرى است غير از مصونيت و تقديس قانونى صحابه .
و اگر فرضا خداى متعال در كلام خود، روزى از صحابه در برابر
خدمتى كه در اجراى فرمان او كرده اند اظهار (73) رضايت فرمايد، معناى آن ، تقدير از فرمانبردارى گذشته آنان است نه اينكه در آينده مى توانند هر گونه نافرمانى كه دلشان مى خواهد بكنند.
استقرار سلطنت بنى اميه
سال شصت هجرى قمرى معاويه درگذشت و پسرش يزيد طبق بيعتى كه پدرش از مردم براى وى گرفته بود زمام حكومت اسلامى را در دست گرفت .
يزيد به شهادت تاريخ ، هيچگونه شخصيت دينى نداشت ؛ جوانى بود حتى در زمان حيات پدر، اعتنايى به اصول و قوانين اسلام نمى كرد و جز عياشى و بى بندوبارى و شهوترانى سرش نمى شد و در سه سال حكومت خود، فجايعى راه انداخت كه در تاريخ ظهور اسلام با آن همه فتنه ها كه گذشته بود، سابقه نداشت .
سال اول ، حضرت حسين بن على عليه السّلام را كه سبط پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود با فرزندان و خويشان و يارانش با فجيعترين وضعى كشت و زنان و كودكان و اهل بيت پيغمبر را به همراه سرهاى بريده شهدا در شهرها گردانيد (74) و در سال دوم ، ((مدينه )) را قتل عام كرد و خون و مال و عرض مردم را سه روز به لشكريان خود مباح ساخت (75) و سال سوم ، ((كعبه مقدسه )) را خراب كرده و آتش زد!! (76) و پس از يزيد، آل مروان از بنى اميه زمام حكومت اسلامى را - به تفصيلى كه در تواريخ ضبط شده - در دست گرفتند حكومت اين دسته يازده نفرى كه نزديك به هفتاد سال ادامه داشت ، روزگار تيره و شومى براى اسلام و مسلمين به وجود آورد كه در جامعه اسلامى جز يك امپراطورى عربى استبدادى كه نام خلافت اسلامى بر آن گذاشته شده بود، حكومت نمى كرد و در دوره حكومت اينان كار به جايى كشيد كه خليفه وقت (وليد بن يزيد) كه جانشين پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و يگانه حامى دين شمرده مى شد، بى محابا تصميم گرفت بالاى خانه كعبه غرفه اى بسازد تا در موسم حج در آنجا مخصوصا به خوش گذرانى بپردازد (77) !!
خليفه وقت [وليد بن يزيد] قرآن كريم را آماج تير قرار داد و در شعرى كه خطاب به قرآن انشاء كرد گفت : روز قيامت كه پيش خداى خود حضور مى يابى بگوى خليفه مرا پاره كرد!! (78)
البته شيعه كه اساسا اختلاف نظر اساسى شان با اكثريت تسنن در سر دو مسئله خلافت اسلامى و مرجعيت دينى بود، در اين دوره تاريك ، روزگارى تلخ و دشوارى مى گذارانيدند ولى شيوه بيدادگرى و بى بندوبارى حكومتهاى وقت و قيافه مظلوميت و تقوا و طهارت پيشوايان اهل بيت آنان را روز به روز در عقايدشان استوارتر مى ساخت و مخصوصا شهادت دلخراش حضرت حسين پيشواى سوم شيعه در توسعه يافتن تشيّع و بويژه در مناطق دور از مركز خلافت ؛ مانند عراق و يمن و ايران كمك بسزايى كرد.
گواه اين سخن اين است كه در زمان امامت پيشواى پنجم شيعه كه هنوز قرن اول هجرى تمام نشده و چهل سال از شهادت امام سوم نگذشته بود، به مناسبت اختلال و ضعفى كه در حكومت اموى پيدا شده بود، شيعه از اطراف كشور اسلامى مانند سيل به دور پيشواى پنجم ريخته به اخذ حديث و تعلم معارف دينى پرداختند (79) . هنوز قرن اول هجرى تمام نشده بود كه چند نفر از امراى دولت شهر قم را در ايران بنياد نهاده و شيعه نشين كردند (80) ولى در عين حال شيعه به حسب دستور پيشوايان خود، در حال تقيه و بدون تظاهر به مذهب زندگى مى كردند.
بارها در اثر كثرت فشار سادات علوى بر ضد بيدادگريهاى حكومت قيام كردند ولى شكست خوردند و بالا خره جان خود را در اين راه گذاشتند و حكومت بى پرواى وقت در پايمال كردن شان فروگذارى نكرد. جسد زيد را كه پيشواى شيعه زيديه بود از قبر بيرون آورده به دار آويختند و سه سال بر سر دار بود، پس از آن پايين آورده و آتش زدند و خاكسترش را به باد دادند!! (81) به نحوى كه اكثر شيعه معتقدند امام چهارم و پنجم نيز به دست بنى اميه با سمّ درگذشتند (82) و درگذشت امام دوم و سوم نيز به دست آنان بود.
فجايع اعمال امويان به حدى فاحش و بى پرده بود كه اكثريت اهل تسنن با اينكه خلفا را عموما مفترض الطاعه مى دانستند ناگزير شده خلفا را به دو دسته تقسيم كردند. خلفاى راشدين كه چهار خليفه اول پس از رحلت پيغمبر اكرم مى باشند (ابوبكر و عمر و عثمان و على ) و خلفاى غير راشدين كه از معاويه شروع مى شود.
امويين در دوران حكومت خود در اثر بيدادگرى و بى بندوبارى به اندازه اى نفرت عمومى را جلب كرده بودند كه پس از شكست قطعى و كشته شدن آخرين خليفه اموى ، دو پسر وى با جمعى از خانواده خلافت از دارالخلافه گريختند و به هر جا روى آوردند پناهشان ندادند، بالا خره پس از سرگردانيهاى بسيار كه در بيابانهاى نوبه و حبشه و بجاوه كشيدند و بسيارى از ايشان از گرسنگى و تشنگى تلف شدند، به جنوب يمن درآمدند و به دريوزگى خرج راهى از مردم تحصيل كرده و درزى حمالان عازم مكه شدند و آنجا در ميان مردم ناپديد گرديدند (83) .
شيعه در قرن دوم هجرى
در اواخر ثلث اول قرن دوم هجرى ، به دنبال انقلابات و جنگهاى خونينى كه در اثر بيدادگرى و بد رفتاريهاى بنى اميه در همه جاى كشورهاى اسلامى ادامه داشت ، دعوتى نيز به نام اهل بيت پيغمبر اكرم در ناحيه خراسان ايران پيدا شده ، متصدى دعوت ((ابومسلم مروزى )) سردار ايرانى بود كه به ضرر خلافت اموى قيام كرد و شروع به پيشرفت نمود تا دولت اموى را برانداخت (84) . اين نهضت و انقلاب اگر چه از تبليغات عميق شيعه سرچشمه مى گرفت و كم و بيش عنوان خونخواهى شهداى اهل بيت را داشت و حتى از مردم براى يك مرد پسنديده از اهل بيت (سربسته ) بيعت مى گرفتند با اينهمه به دستور مستقيم يا اشاره پيشوايان شيعه نبود، به گواهى اينكه وقتى كه ((ابومسلم )) بيعت خلافت را به امام ششم شيعه اماميه در مدينه عرضه داشت ، وى جدا رد كرد و فرمود:((تو از مردان من نيستى و زمان نيز زمان من نيست )) (85) .
بالا خره بنى عباس به نام اهل بيت خلافت را ربودند (86) و در آغاز كار روزى چند به مردم و علويين روى خوش نشان دادند حتى به نام انتقام شهداى علويين ، بنى اميه را قتل عام كردند و قبور خلفاى بنى اميه را شكافته هر چه يافتند آتش زدند (87) ولى ديرى نگذشت كه شيوه ظالمانه بنى اميه را پيش گرفتند و در بيدادگرى و بى بندوبارى هيچگونه فروگذارى نكردند.
((ابوحنيفه )) رئيس يكى از چهار مذهب اهل تسنن به زندان منصور رفت (88) و شكنجه ها ديد و ((ابن حنبل )) رئيس يكى از چهار مذهب ، تازيانه خورد (89) و امام ششم شيعه اماميه پس از آزار و شكنجه بسيار، با سمّ درگذشت (90) و علويين را دسته دسته گردن مى زدند يا زنده زنده دفن مى كردند يا لاى ديوار يا زير ابنيه دولتى مى گذاشتند.
((هارون )) خليفه عباسى كه در زمان وى امپراطورى اسلامى به اوج قدرت و وسعت خود رسيده بود و گاهى خليفه به خورشيد نگاه مى كرد و آن را مخاطب ساخته مى گفت به هر كجا مى خواهى بتاب كه به جايى كه از ملك من بيرون است نخواهى تابيد! از طرفى لشكريان وى در خاور و باختر جهان پيش مى رفتند ولى از طرفى در جسر بغداد كه در چند قدمى قصر خليفه بود، بى اطلاع و بى اجازه خليفه ، ماءمور گذاشته از عابرين حق عبور مى گرفتند، حتى روزى خود خليفه كه مى خواست از جسر عبور كند، جلويش را گرفته حق العبور مطالبه كردند! (91)
يك مغنى با خواندن دو بيت شهوت انگيز، ((امين )) خليفه عباسى را سر شهوت آورد، امين سه ميليون درهم نقره به وى بخشيد، مغنى از شادى خود را به قدم خليفه انداخته گفت : يا اميرالمؤ منين ! اين همه پول را به من مى بخشى ؟ خليفه در پاسخ گفت اهميتى ندارد ما اين پول را از يك ناحيه ناشناخته كشور مى گيريم !! (92)
ثروت سرسام آورى كه همه ساله از اقطاركشورهاى اسلامى به عنوان بيت المال مسلمين به دارالخلافه سرازير مى شد، به مصرف هوسرانى و حقكشى خليفه وقت مى رسيد، شماره كنيزان پريوش و دختران و پسران زيبا در دربار خلفاى عباسى به هزاران مى رسيد!!
وضع شيعه از انقراض دولت اموى و روى كار آمدن بنى عباس ، كوچكترين تغييرى پيدا نكرد جز اينكه دشمنان بيدادگر وى تغيير اسم دادند.
شيعه در قرن سوم هجرى
با شروع قرن سوم ، شيعه نفس تازه اى كشيد و سبب آن
اولاً:
اين بود كه كتب فلسفى و علمى بسيارى از زبان يونانى و سريانى و غير آنها به زبان عربى ترجمه شد و مردم به تعليم علوم عقلى و استدلالى هجوم آوردند. علاوه بر آن ((ماءمون )) خليفه عباسى (195 - 218) معتزلى مذهب به استدلال عقلى در مذهب علاقه مند بود و در نتيجه به تكلم استدلالى در اديان و مذاهب رواج تام و آزادى كامل داده بود و علما و متكلمين شيعه ازاين آزادى استفاده كرده در فعاليت علمى و در تبليغ مذهب اهل بيت فروگذارى نمى كردند (93) .
وثانيا :
ماءمون عباسى به اقتضاى سياست خود به امام هشتم شيعه اماميه ولايت عهد داده بود و در اثر آن علويين و دوستان اهل بيت تا اندازه اى از تعرض اولياى دولت مصون بوده و كم و بيش از آزادى بهره مند بودند ولى باز ديرى نگذشت كه دم برنده شمشير به سوى شيعه برگشت و شيوه فراموش شده گذشتگان به سراغشان آمد، خاصه در زمان متوكل عباسى (232 - 247 هجرى ) كه مخصوصا با على و شيعيان وى دشمنى خاصى داشت و هم به امر وى بود كه مزار امام سوم شيعه اماميه را در كربلا با خاك يكسان كردند (94) .
شيعه در قرن چهارم هجرى
در قرن چهارم هجرى عواملى به وجود آمد كه براى وسعت يافتن تشيع و نيرومند شدن شيعه كمك به سزايى مى كرد كه از آن جمله سستى اركان خلافت بنى عباسى و ظهور پادشاهان ((آل بويه )) بود.
پادشاهان ((آل بويه )) كه شيعه بودند، كمال نفوذ را در مركز خلافت كه بغداد بود و همچنين در خود خليفه داشتند (95) و اين قدرت قابل توجه به شيعه اجازه مى داد كه در برابر مدعيان مذهبى خود كه پيوسته به اتكاى قدرت ، خلافت آنان را خورد مى كردند، قد علم كرده آزادانه به تبليغ مذهب بپردازند.
چنانكه مورخين گفته اند در اين قرن ، همه جزيرة العرب يا قسمت معظم آن به استثناى شهرهاى بزرگ ، شيعه بودند و با اين وصف برخى از شهرها نيز مانند هجر و عمان و صعده در عين حال شيعه بودند. در شهر بصره كه پيوسته مركز تسنن بود و با شهر كوفه كه مركز تشيع شمرده مى شد رقابت مذهبى داشت ، عده اى قابل توجه شيعه بودند و همچنين در طرابلس و نابلس و طبريه و حلب و هرات ، شيعه بسيار بود و اهواز و سواحل خليج فارس از ايران نيز مذهب شيعه رواج داشت (96) .
در آغاز اين قرن بود كه ((ناصر اطروش )) پس از سالها تبليغ كه در شمال ايران به عمل آورد به ناحيه طبرستان استيلا يافت و سلطنت تاءسيس كرد كه تا چند پشت ادامه داشت و پيش از ((اطروش )) نيز حسن بن زيد علوى سالها در طبرستان سلطنت كرده بود (97) .
در اين قرن ، فاطميين كه اسماعيلى بودند به مصر دست يافتند و سلطنت دامنه دارى (296 - 527) تشكيل دادند (98) .
بسيار اتفاق مى افتاد كه در شهرهاى بزرگ مانند بغداد و بصره و نيشابور كشمكش و زد و خورد و مهاجمه هايى ميان شيعه و سنى در مى گرفت و در برخى از آنها شيعه غلبه مى كرد و از پيش مى برد.
شيعه در قرن نهم هجرى
از قرن پنجم تا اواخر قرن نهم ، شيعه به همان افزايش كه در قرن چهارم داشت ادامه مى داد و پادشاهانى نيز كه مذهب شيعه داشتند به وجود آمده از تشيع ترويج مى نمودند.
در اواخر قرن پنجم هجرى ، دعوت اسماعيليه در قلاع اَلَموت ريشه انداخت و اسماعيليه نزديك به يك قرن و نيم در وسط ايران در حال استقلال كامل مى زيستند (99) و سادات مرعشى در مازندران ، سالهاى متمادى سلطنت كردند (100) .
((شاه خدابنده )) از پادشاهان مغول ، مذهب شيعه را اختيار كرد و اعقاب او از پادشاهان مغول ، ساليان دراز در ايران سلطنت كردند و از تشيّع ترويج مى كردند و همچنين سلاطين ((اق قويونلو و قره قويونلو)) كه در تبريز حكومت مى كردند (101) و دامنه حكمرانى شان تا فارس و كرمان كشيده مى شد و همچنين حكومت فاطميين نيز ساليان دراز در مصر برپا بود.
البته قدرت مذهبى جماعت با پادشاهان وقت تفاوت مى كرد چنانكه پس از برچيده شدن بساط فاطميين و روى كار آمدن سلاطين ((آل ايوب ))، صفحه برگشت و شيعه مصر و شامات ، آزادى مذهبى را بكلى از دست دادند و جمع كثيرى از تشيّع از دم شمشير گذشتند (102) .
و از آن جمله ((شهيد اول محمد بن محمد مكى ))، يكى از نوابغ فقه شيعه ، سال 786 هجرى در دمشق به جرم تشيع كشته شد (103) !!
انتهاى خلافت به اميرالمؤ منين على (ع ) و روش آن حضرت
خلافت على عليه السّلام در اواخر سال 35 هجرى قمرى شروع شد و تقريبا چهار سال و پنج ماه ادامه يافت . على عليه السّلام در خلافت ، رويه پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را معمول مى داشت (44) و غالب تغييراتى را كه در زمان خلافت پيشينيان پيدا شده بود به حالت اولى برگردانيد و عمال نالايق را كه زمام امور را در دست داشتند از كار بركنار كرد (45) . و در حقيقت يك نهضت انقلابى بود و گرفتاريهاى بسيارى در بر داشت .
على عليه السّلام نخستين روز خلافت در سخنرانى كه براى مردم نمود چنين گفت :((آگاه باشيد! گرفتارى كه شما مردم هنگام بعثت پيغمبر خدا داشتيد امروز دوباره به سوى شما برگشته و دامنگيرتان شده است . بايد درست زير و روى شويد و صاحبان فضيلت كه عقب افتاده اند پيش افتند و آنان كه به ناروا پيشى مى گرفتند، عقب افتند (حق است و باطل و هر كدام اهلى دارد بايد از حق پيروى كرد) اگر باطل بسيار است چيز تازه اى نيست و اگر حق كم است گاهى كم نيز پيش مى افتند و اميد پيشرفت نيز هست . البته كم اتفاق مى افتد كه چيزى كه پشت به انسان كند دوباره برگشته و روى نمايد)) (46) .
على عليه السّلام به حكومت انقلابى خود ادامه داد و چنانكه لازمه طبيعت هر نهضت انقلابى است ، عناصر مخالف كه منافعشان به خطر مى افتد از هر گوشه و كنار سر به مخالفت برافراشتند و به نام خونخواهى خليفه سوم ، جنگهاى داخلى خونينى برپا كرداند كه تقريبا در تمام مدت خلافت على عليه السّلام ادامه داشت به نظر شيعه ، مسببين اين جنگهاى داخلى جز منافع شخصى منظورى نداشتند و خونخواهى خليفه سوم ، دستاويز عوامفريبانه اى بيش نبود و حتى سوء تفاهم نيز در كار نبود (47) .
سبب جنگ اول كه ((جنگ جمل )) ناميده مى شود، غائله اختلاف طبقاتى بود كه از زمان خليفه دوم در تقسيم مختلف بيت المال پيدا شده بود. على عليه السّلام پس از آنكه به خلافت شناخته شد، مالى در ميان مردم بالسويه قسمت فرمود (48) چنانكه سيرت پيغمبر اكرم نيز همانگونه بود و اين روش زبير و طلحه را سخت برآشفت و بناى تمرد گذاشتند و به نام زيارت كعبه ، از مدينه به مكه رفتند و ام المؤ منين عايشه را كه در مكه بود و با على عليه السّلام ميانه خوبى نداشت با خود همراه ساخته به نام خونخواهى خليفه سوم ! نهضت و جنگ خونين جمل را برپا كردند (49) .
با اينكه همين طلحه و زبير هنگام محاصره و قتل خليفه سوم در مدينه بودند از وى دفاع نكردند (50) و پس از كشته شدن وى اولين كسى بودند كه از طرف خود و مهاجرين با على بيعت كردند (51) و همچنين ام المؤ منين عايشه خود از كسانى بود كه مردم را به قتل خليفه سوم تحريص مى كرد (52) و براى اولين بار كه قتل خليفه سوم را شنيد به وى دشنام داد و اظهار مسرت نمود. اساسا مسببين اصلى قتل خليفه ، صحابه بودند كه از مدينه به اطراف نامه ها نوشته مردم را بر خليفه مى شورانيدند.
سبب جنگ دوم كه جنگ صفين ناميده مى شود و يك سال و نيم طول كشيد، طمعى بود كه معاويه در خلافت داشت و به عنوان خونخواهى خليفه سوم اين جنگ را برپا كرد و بيشتر از صدهزار خون ناحق ريخت و البته معاويه در اين جنگ حمله مى كرد نه دفاع ، زيرا خونخواهى هرگز به شكل دفاع صورت نمى گيرد.
عنوان اين جنگ ((خونخواهى خليفه سوم )) بود با اينكه خود خليفه سوم در آخرين روزهاى زندگى خود براى دفع آشوب از معاويه استمداد نمود وى با لشگرى از شام به سوى مدينه حركت نموده آنقدر عمدا در راه توقف كرد تا خليفه را كشتند آنگاه به شام برگشته به خونخواهى خليفه قيام كرد (53) .
و همچنين پس از آنكه على عليه السّلام شهيد شد و معاويه خلافت را قبضه كرد، ديگر خون خليفه سوم را فراموش كرده ، قتله خليفه را تعقيب نكرد!!
پس از جنگ صفين ، جنگ نهروان درگرفت ، در اين جنگ جمعى از مردم كه در ميانشان صحابى نيز يافت مى شد، در اثر تحريكات معاويه در جنگ صفين به على عليه السّلام شوريدند و در بلاد اسلامى به آشوبگرى پرداخته هرجا از طرفداران على عليه السّلام مى يافتند مى كشتند، حتى شكم زنان آبستن را پاره كرده جنينها را بيرون آورده سر مى بريدند (54) .
على عليه السّلام اين غائله را نيز خوابانيد ولى پس از چندى در مسجد كوفه در سر نماز به دست برخى از اين خوارج شهيد شد.
بهره اى كه شيعه از خلافت پنجساله على (ع ) برداشت
على عليه السّلام در خلافت چهار سال و نُه ماهه خود اگر چه نتوانست اوضاع درهم ريخته اسلامى را كاملاً به حال اولى كه داشت برگرداند ولى از سه جهت عمده موفقيت حاصل كرد:
1 - به واسطه سيرت عادله خود، قيافه جذاب سيرت پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را به مردم ، خاصه به نسل جديد نشان داد، وى در برابر شوكت كسرايى و قيصرى معاويه در زى فقرا و مانند يكى از بينواترين مردم زندگى مى كرد. وى هرگز دوستان و خويشاوندان و خاندان خود را بر ديگران مقدم نداشت و توانگرى را به گدايى و نيرومندى را به ناتوانى ترجيح نداد.
2 - با آن همه گرفتاريهاى طاقت فرسا و سرگرم كننده ، ذخاير گرانبهايى از معارف الهيه و علوم حقه اسلامى را ميان مردم به يادگار گذاشت .
مخالفين على عليه السّلام مى گويند: وى مرد شجاعت بود نه مرد سياست ؛ زيرا او مى توانست در آغاز خلافت خود، با عناصر مخالف ، موقتا از در آشتى و صفا در آمده آنان را با مداهنه راضى و خشنود نگهداردو بدين وسيله خلافت خود را تحكيم كند سپس به قلع و قمعشان بپردازد.
ولى اينان اين نكته را ناديده گرفته اند كه خلافت على يك نهضت انقلابى بود و نهضتهاى انقلابى بايد از مداهنه و صورت سازى دور باشد. مشابه اين وضع در زمان بعثت پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز پيش آمد و كفار و مشركين بارها به آن حضرت پيشنهاد سازش دادند و اينكه آن حضرت به خدايانشان متعرض نشود ايشان نيز كارى با دعوت وى نداشته باشند ولى پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نپذيرفت با اينكه مى توانست در آنروزهاى سخت ، مداهنه و سازش كرده موقعيت خود را تحكيم نمايد، سپس به مخالفت دشمنان قد علم كند. اساسا دعوت اسلامى هرگز اجازه نمى دهد كه در راه زنده كردن حقى ، حق ديگرى كشته شود يا باطلى را با باطل ديگرى رفع نمايند و آيات زيادى در قرآن كريم در اين باره موجود است (55) .
گذشته از اينكه مخالفين على در راه پيروزى و رسيدن به هدف خود از هيچ جرم و جنايت و نقض قوانين صريح اسلام (بدون استثنا) فرو گذارى نمى كردند و هر لكه را به نام اينكه صحابى هستند و مجتهدند، مى شستند ولى على به قوانين اسلام پايبند بود.
از على عليه السّلام در فنون متفرقه عقلى و دينى و اجتماعى نزديك به يازده هزار كلمات قصار ضبط شده (56) و معارف اسلامى را (57) در سخنرانيهاى خود با بليغترين لهجه و روانترين بيان ايراد نموده (58) وى دستور زبان عربى را وضع كرد و اساس ادبيات عربى را بنياد نهاد. وى اول كسى است در اسلام كه در فلسفه الهى غور كرده (59) به سبك استدلال آزاد و برهان منطقى سخن گفت و مسائلى را كه تا آن روز در ميان فلاسفه جهان ، مورد توجه قرار نگرفته بود طرح كرده و در اين باب بحدى عنايت به خرج مى داد كه در بحبوحه (60) جنگها به بحث علمى مى پرداخت .
3 - گروه انبوهى از رجال دينى و دانشمندان اسلامى را تربيت كرد (61) كه در ميان ايشان جمعى از زهاد و اهل معرفت مانند ((اويس قرنى و كميل بن زياد و ميثم تمار و رشيد هجرى )) وجود دارند كه در ميان عرفاى اسلامى ، مصادر عرفان شناخته شده اند و عده اى مصادر اوليه علم فقه و كلام و تفسير و قرائت و غير آنها مى باشند.
انتقال خلافت به معاويه و تبديل آن به سلطنت موروثى
پس از شهادت اميرالمؤ منين على عليه السّلام به موجب وصيت آن حضرت و بيعت مردم ، حضرت حسن بن على عليهماالسّلام كه پيش شيعه دوازده امامى ، امام دوّم مى باشد متصدى خلافت شد ولى معاويه آرام ننشسته به سوى عراق - كه مقر خلافت بود - لشكر كشيده با حسن بن على به جنگ پرداخت .
وى با دسيسه هاى مختلف و دادن پولهاى گزاف ، تدريجا ياران و سرداران حسن بن على را فاسد كرده بالا خره حسن بن على را مجبور نمود كه به عنوان صلح ، خلافت را به وى واگذار كند و حسن بن على نيز خلافت را به اين شرط كه پس از درگذشت معاويه ، به وى برگردد و به شيعيان تعرض نشود، به معاويه واگذار نمود (62) .
در سال چهل هجرى ، معاويه برخلافت اسلامى استيلا يافت و بلافاصله به عراق آمده در سخنرانى كه كرد به مردم اخطار نموده و گفت :((من با شما سر نماز و روزه نمى جنگيدم بلكه مى خواستم بر شما حكومت كنم و به مقصود خود رسيدم )) (63) !!
و نيز گفت :((پيمانى كه با حسن بستم لغو و زير پاى من است !!)) (64) معاويه با اين سخن اشاره مى كرد كه سياست را از ديانت جدا خواهد كرد و نسبت به مقررات دينى ، ضمانتى نخواهد داشت و همه نيروى خود را در زنده نگهداشتن حكومت خود به كار خواهد بست و البته روشن است كه چنين حكومتى سلطنت و پادشاهى است نه خلافت و جانشينى پيغمبر خدا. و از اينجا بود كه بعضى از كسانى كه به حضور وى بار يافتند به عنوان پادشاهى سلامش دادند (65) و خودش نيز در برخى از مجالس خصوصى ، از حكومت خود با ملك و پادشاهى تعبير مى كرد (66) اگرچه در ملا عام خود را خليفه معرفى مى نمود.
و البته پادشاهى كه بر پايه زور استوار باشد وراثت را به دنبال خود دارد و بالا خره نيز به نيت خود جامه عمل پوشانيد و پسر خود يزيد را كه جوانى بى بندوبار بود و كمترين شخصيت دينى نداشت ، ولايت عهدى داده به جانشينى خود برگزيد (67) و آن همه حوادث ننگين را به بار آورد.
معاويه با بيان گذشته خود اشاره مى كرد كه نخواهد گذاشت حسن عليه السّلام پس از وى به خلافت برسد؛ يعنى در خصوص خلافت بعد از خود، فكرى ديگر دارد و آن همان بود كه حسن عليه السّلام را باسمّ شهيد كرد (68) و راه را براى فرزند خود يزيد هموار ساخت . معاويه با الغاى پيمان نامبرده مى فهمانيد كه هرگز نخواهد گذاشت شيعيان اهل بيت در محيط امن و آسايش بسر برند و كمافى السابق به فعاليتهاى دينى خود ادامه دهند و همين معنا را نيز جامه عمل پوشانيد (69) .
وى اعلام نمود كه هركس در مناقب اهل بيت حديثى نقل كند هيچگونه مصونيتى در جان و مال و عرض خود نخواهد (70) داشت و دستور داد هر كه در مدح و منقبت ساير صحابه و خلفا حديثى بياورد، جايزه كافى بگيرد و در نتيجه اخبار بسيارى در مناقب صحابه جعل شد (71) و دستور داد در همه بلاد اسلامى در منابر به على عليه السّلام ناسزا گفته شود (و اين دستور تا زمان عمر بن عبدالعزيز خليفه اموى ((10199)) اجرا مى شد) وى به دستيارى عمال و كارگردانان خود كه جمعى از ايشان صحابى بودند، خواص شيعه على عليه السّلام را كشت و سر برخى از آنان را به نيزه زده در شهرها گردانيدند و عموم شيعيان را در هر جا بودند به ناسزا و بيزارى از على تكليف مى كرد و هر كه خوددارى مى كرد به قتل مى رسيد (72) .
سخت ترين روزگار براى شيعه
سخت ترين زمان براى شيعه در تاريخ تشيّع ، همان زمان حكومت بيست ساله معاويه بود كه شيعه هيچگونه مصونيتى نداشت و اغلب شيعيان اشخاص شناخته شده و مارك دار بودند و دو تن از پيشوايان شيعه (امام دوم و امام سوم ) كه در زمان معاويه بودند، كمترين وسيله اى براى برگردانيدن اوضاع ناگوار در اختيار نداشتند حتى امام سوم شيعه كه در شش ماه اول سلطنت يزيد، قيام كرد با همه ياران و فرزندان خود شهيد شد، در مدت ده سالى كه در خلافت معاويه مى زيست تمكن اين اقدام را نيز نداشت .
اكثريت تسنن ، اين همه كشتارهاى ناحق و بى بندوباريها را كه به دست صحابه و خاصه معاويه و كارگردانان وى انجام يافته است ، توجيه مى كنند كه آنان صحابه بودند و به مقتضاى احاديثى كه از پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيده ، صحابه مجتهدند و معذور و خداوند از ايشان راضى است و هر جرم و جنايتى كه از ايشان سربزند معفو است !!! ولى شيعه اين عذر را نمى پذيرد؛ زيرا:
متن اين كتاب توسط اين جانب به زبان انگليسى ترجمه شد ومدتى نيز در آمريكا در سطح دانشگاهى تدريس شده است و به زودى پس از اتمام اين دوره تجربى و ارزيابى عكس العمل دانشجويان در فهم اثرى كه مستقيما از قلم يك عالم بزرگ اسلامى تراوش كرده است ، به صورت نهايى ، انتشار خواهد يافت .
جلد دوم در باره قرآن ، در شرف ترجمه است و سومين اثر در اين سلسله كه به منظور شناساندن شيعه در جهان مى باشد، ترجمه منتخبى از گفتار امامان شيعه خواهد بود كه تا كنون در غرب ، كتابى مكتوم و گنجى نهفته باقى مانده است .
بنابراين ، كتاب ((شيعه در اسلام )) يك تحقيق جديد با هدفى تازه است . منظور آن شناساندن شيعه و جوانب گوناگون آن به افرادى است كه با عالم فكرى اسلامى و شيعى آشنايى ندارند و مايلند از ديدگاهى كلى ، نظرى جامع به اين بخش مهم از اسلام بيفكنند.
مؤ لف محترم ، اين هدف را بدون اهانت به اهل سنّت و جماعت و در عين حال دفاع از اصالت شيعه و بيان علت پيدايش آن ، دنبال كرده و كوشيده است تا نشان دهد كه تشيّع جنبه اى كاملاً اصيل از اسلام است بدون اينكه كوچكترين مقصودى در ايجاد تفرقه يا شكاف بين تشيّع و تسنّن در نظر باشد. برعكس با دفاع از اصالت شيعه گفتگوى بين دو بخش اصلى اسلام را آسانتر ساخته است از آنجا كه تقريب واقعى ، فقط با حفظ اصالت طرفين امكان پذير مى باشد.
از عجايب زمان ما اين است كه احتياج به اين كتاب به زبان فارسى شايد كمتر از انگليسى نباشد. نه تنها دهها و صدها بلكه هزارها جوان ايرانى امروزه دچار جهل و نادانى در باره دين خود مى باشند و در عين حال احساس احتياج به آشنايى با آن مى كنند و دانش آنها اكتفاى استفاده از كتب عادى دينى را نمى كند.
در ساليان گذشته بين طبقه اى از جامعه ، مسئله تعليمات دينى وضعى بس شگفت آور پيدا كرده است كه شايد در كمتر جامعه ديده شود در حالى كه اقليتهاى مذهبى و نيز خارجيان مقيم ايران در خانه و مدرسه ، نهايت كوشش را دارند تا فرهنگ و دين خود را به فرزندان خود منتقل سازند، بين مسلمانان كه اكثريت قاطع را در جامعه ايرانى دارا مى باشند، در برخى طبقات تعليمات دينى بكلى فراموش شده است . والدين مسئوليت را از خود سلب كرده و اميد دارند به نحوى معجزآسا مدارس از عهده اين امر خطير برآيد و مدارس به نوبه خود با فقدان معلمان كافى براى تدريس دروس عادى طبعا هيچگونه صلاحيتى جهت تحقق دادن به اين معجزه را ندارد، لذا به تدريج عده اى پرورش يافته اند كه به آنها همه نوع وسائل مادى داده شده و برايشان هر چه دلخواه آنها در زندگى باشد فراهم شده است بجز معنا و جهت . آنها مى دانند چگونه حركت كنند ليكن نمى دانند به كجا بروند.
و از آنجا كه انسان موجودى است هدف طلب و نمى تواند عمر خود را تماما در سرگرميهاى پوچ و گذران مادى و شهوانى بگذراند، عده اى از اين بى تكليفى رنج مى برند و بسيارى از آنها در جستجوى يك نوع تعليم معنوى و دينى هستند ليكن يافتن مربى و راهنما و حتى كتابى كه به لسان آنان حقايق دينى و تفكر و تاريخ تشيّع را برايشان تشريح كند، بس مشكل است .
در چنين وضعى چاپ اين كتاب كه در بدو امر براى محققان و دانش طلبان مغرب زمين نگاشته شده بود، براى ايرانيان نيز اهميّت فراوان دارد و مى توان گفت كه اين تصنيف در نوع خود بى نظير است .
علامه طباطبائى با لسانى ساده تقريبا تمام جوانب شيعه را از تاريخ گرفته تا حكمت و عرفان توضيح داده و در صفحاتى معدود بسيارى از مهمترين حقايق معارف اسلامى و شيعى را بيان كرده است .
با چاپ اين اثر براى بار اول علاقمند فارسى زبان مى تواند با مطالعه يك كتاب به رؤ وس تفكر شيعى احاطه يافته و كليدهايى جهت باز كردن راههاى تحقيق و تفحص بعدى به دست آورد. در واقع اين اثر نفيس ، راهنمايى است كه با كمك آن فردى كه تاكنون با جهان معنوى شيعه ناماءنوس بوده است مى تواند در اين عالم وسيع ، قدم نهد و با اتكاى به اين راهنماى موثق يقين داشته باشد كه گمراه نخواهد گرديد بلكه با توسل به اين حبل متين به مقصد نهايى خواهد رسيد.
تمام مراتب علم و معرفت شيعى از نحوه پيدايش تاريخى آن و فقه و شريعت تا لطيف ترين حقايق معنوى به زبانى بس ساده كه مى تواند فقط متعلق به يك استاد واقعى باشد، در چهار فصل كلى جمع آورى گرديده و براى بار اول به زبان فارسى بحثى با چنين جامعيت و در لباسى اين چنين ساده آراسته شده و به جامعه ايرانى كه اكنون از هر زمان بيشتر محتاج به خودشناسى و ارشاد است ، عرضه گرديده است . اين مهم فقط مى توانست از فكر و قلم توانايى با جامعيت و كمال علاّمه طباطبائى تراوش كند.
شرح حال استاد
علامه سيد محمد حسين طباطبائى از يكى از خاندانهاى بزرگ علم برخاسته است و چهارده پشت ايشان از دانشمندان و علماى بنام تبريز بوده اند. ولادت ايشان در پايان سال 1321 هجرى قمرى مصادف با 1282 شمسى در تبريز به وقوع پيوست و ايشان در زادگاه خود تحصيلات مقدماتى را دنبال نمود.
پس از اتمام اولين مراحل علمى در 1304 رهسپار نجف اشرف شد و ده سال در آن مركز بزرگ تشيّع به تكميل معلومات خود در شعب مختلف علوم اسلامى پرداخت . فقه و اصول را نزد استادان معروف ((نائينى و كمپانى )) و فلسفه را نزد ((سيد حسين بادكوبى )) كه خود از شاگردان جلوه و آقا على مدرس بود و رياضيات را نزد ((آقا سيد ابوالقاسم خوانسارى )) و اخلاق را در محضر ((حاج ميرزا على قاضى )) كه در حكمت عملى و عرفان ، مقامى بس ارجمند داشتند تلمذ كرد. سپس در سال 1314 به زادگاه خود مراجعت فرمود.
تحصيلات علامه طباطبائى فقط محدود به سطوح عادى فقه نبود بلكه علاوه بر عميق ترين تحصيلات در صرف و نحو و ادبيات عرب و فقه و اصول ، ايشان يك دوره كامل از رياضيات قديم از ((اصول )) اقليدس تا ((مجسطى )) بطلميوس و نيز فلسفه و كلام و عرفان و تفسير را فرا گرفت و در اين علوم به مرحله اجتهاد نائل آمد.
شهرت علامه طباطبائى در تهران و حوزه هاى ديگر علمى ايران خارج از تبريز هنگامى آغاز شد كه در اثر حوادث سياسى جنگ دوم جهانى و عواقب بعد از آن ، ايشان از مسقطالراءس خود به قم مهاجرت كرد و از سال 1325 در آنجا ساكن شد و بدون كوچكترين سر و صدا مجالس درس خود را در تفسير و حكمت آغاز كرد و در سفرهاى پياپى به تهران با علاقه مندان به حكمت و معارف اسلامى نيز تماس حاصل نمود و حتى از بحث و مناظره با مخالفان دين و حكمت ، دريغ نورزيد و از راه عقل و منطق ، بسيارى از افرادى را كه از طريق صواب منحرف شده بودند به درك حقايق دينى و حكمى نايل ساخت و توانست در عرض بيست و چند سال اخير، اثر عميقى از خود نه تنها در طبقه روحانيت بلكه بين عده اى از طبقه متجدد و تحصيل كرده در غرب بجا گذارد.
ساليان دراز هر پاييز بين ايشان و استاد هنرى كربن مجالسى با حضور جمعى از فضلا و دانشمندان تشكيل شده است كه در آن مباحثى حياتى در باره دين و فلسفه و مسائلى كه جهان امروز در مقابل شخص معنوى و جوينده حقيقت قرار مى دهد، مطرح مى شود و اين جلسات نتايج بسيار مهمى به بار آورده است . بدون شك چنين جلساتى در سطحى آنچنان بالا و با افقى آنچنان وسيع در جهان اسلام امروز بى نظير بوده است و حتى مى توان گفت كه از دوره قرن وسطى كه تماس فكرى و معنوى اصيل بين اسلام و مسيحيت قطع شد، چنين تماسى بين شرق اسلامى و غرب حاصل نشده است .
در حوزه علميه قم ، خدمت بزرگ علاّمه طباطبائى ، احياى علوم عقلى و نيز تفسير قرآن كريم بوده است . به تدريج ايشان تدريس سطوح اساسى حكمت مانند كتاب ((شفاء)) و ((اسفار)) را متداول ساخت . شخصيت بارز ايشان و تخلق به صفات حميده و حسن سلوك در تماس با طلاب ، هر روز گروه بيشترى از افراد علاقه مند و با استعداد را بسوى مجالس درس ايشان جلب كرد تا در ساليان اخير در درس حكمت ، صدها طلبه حضور داشتند و در طى بيست و چند سال گذشته عده كثيرى دانشمند كه برخى اكنون خود اساتيد حكمت هستند، موفق به نيل به مقام اجتهاد در اين علم نفيس ، تحت ارشاد علامه طباطبائى شدند.
شايد حتى مهمتر از خدمت ايشان به حكمت كه از طريق تربيت عده كثيرى از طلاب و نشر كتب انجام پذيرفته است ، توجه علامه طباطبائى به اهميّت تربيت اخلاقى و تزكيه نفس بين شاگردان خود بوده است . ايشان در واقع به تنهايى مكتب جديدى در تربيت افرادى كه علم و اخلاق را تواءما توسعه داده اند تاءسيس كرده و اشخاصى بس لايق به جامعه تقديم داشته و همواره لزوم تواءم كردن آموزش و پرورش را تاءييد كرده است ؛ امرى كه هميشه از اصول اوليه فرهنگ اسلامى ايران بوده است و متاءسفانه امروزه در نظام مدارس جديد و حتى در مدارس قديم تا حدى فراموش شده است .
آثار علاّمه طباطبائى
از ايشان آثار علمى بسيار بجا مانده است كه قسمتى از آنها بدين قرار است :
1 - تفسير الميزان -
به زبان عربى (در 20 جلد) و ترجمه فارسى آن تا كنون بارها چاپ شده است .
2 - اصول فلسفه و روش رئاليسم -
با حواشى آقاى مرتضى مطهرى كه سه جلد از پنج جلد آن تا كنون چاپ شده و بقيه به صورت خطى باقى است (1) . يك جلد عربى از آن نيز انتشار يافته است .
3 - حاشيه بر اسفار صدرالدين شيرازى -
كه بر چاپ جديد اسفار كه زير نظر علامه طباطبائى در شرف چاپ است و شش جلد آن تاكنون انتشار يافته است - نوشته شده است .
فهرست مطالب
مقدّمه دفتر
پيشگفتار به قلم يكى از شاگردان استاد
شرح حال استاد
آثار علاّمه طباطبائى
مقدمه
1 - دين :
2 - اسلام :
3 - شيعه :
بخش اوّل : كيفيت پيدايش و نشو و نماى شيعه
آغاز پيدايش شيعه و كيفيت آن
سبب جدا شدن اقليت شيعه از اكثريت سنى و بروز اختلاف
دو مسئله جانشينى و مرجعيت علمى
روش سياسى خلافت انتخابى و مغايرت آن با نظر شيعه
انتهاى خلافت به اميرالمؤ منين على (ع ) و روش آن حضرت
بهره اى كه شيعه از خلافت پنجساله على (ع ) برداشت
انتقال خلافت به معاويه و تبديل آن به سلطنت موروثى
سخت ترين روزگار براى شيعه
استقرار سلطنت بنى اميه
شيعه در قرن دوم هجرى
شيعه در قرن سوم هجرى
شيعه در قرن چهارم هجرى
شيعه در قرن نهم هجرى
شعيه در قرن دهم تا يازدهم هجرى
شيعه در قرن دوازده تا چهاردهم هجرى
انشعابات شيعه
شيعه زيديه
شيعه اسماعيليه و انشعاباتشان
((باطنيه )):
نزاريه و مستعليه و دروزيه و مقنعه
الف - ((نزاريه )):
ب - ((مستعليه )):
ج - ((دروزيه )):
د - ((مقنعه )):
شيعه دوازده امامى و فرق ايشان با زيديه و اسماعيليه
خاتمه فصل :
خلاصه تاريخچه شيعه دوازده امامى
بخش دوّم : تفكر مذهبى شيعه
معناى تفكر مذهبى
ماءخذ اساسى تفكر مذهبى در اسلام
راههايى كه قرآن براى تفكر مذهبى نشان مى دهد
تفاوت در ميان سه طريق نامبرده
طريق اوّل : ظواهر دينى ، اقسام ظواهر دينى
حديث صحابه
بحث مجدد در كتاب و سنت
ظاهر و باطن قرآن
تاءويل قرآن
تتمه بحث در حديث
روش شيعه در عمل به حديث
تعليم و تعلم عمومى در اسلام
شيعه و علوم نقليه
طريق دوّم : بحث عقلى
تفكر عقلى ، فلسفى و كلامى
پيش قدمى شيعه در تفكر فلسفى و كلامى در اسلام
كوشش پايدار شيعه در فلسفه و ساير علوم عقليه
چرا فلسفه در شيعه باقى ماند
چند تن از نوابغ علمى شيعه
طريق سوم : كشف
انسان و درك عرفانى
ظهور عرفان در اسلام
راهنمائى كتاب و سنت به عرفان نفس و برنامه آن
بخش سوم : اعتقادات اسلامى از نظر شيعه دوازده امامى
1 - خداشناسى
نظرى به جهان هستى و واقعيت - ضرورت وجود خداوند
نظرى ديگر از راه ارتباط انسان و جهان
وحدانيّت خداوند
ذات و صفت
معناى صفات خداوندى
توضيح بيشتر در معناى صفات
صفات فعل
قضا و قدر
انسان و اختيار
2 - پيغمبرشناسى
به سوى هدف - هدايت عمومى
هدايت خصوصى
خرد و قانون
شعور مرموزى كه ((وحى )) ناميده مى شود
پيغمبران - عصمت نبوت
پيغمران و دين آسمانى
پيغمبران و حجت وحى و نبوت
شماره پيغمبران خدا
پيغمبران اولوالعزم و صاحبان شريعت
نبوت محمد (ص )
پيغمبر اكرم (ص ) و قرآن
3 - معادشناسى
تركيب انسان از روح و بدن
بحث در حقيقت ((روح )) از نظر ديگران
مرگ از نظر اسلام
برزخ
روز قيامت - رستاخيز
بيان ديگر
استمرار و توالى آفرينش
4 - امام شناسى
معناى امام
امامت و جانشينى پيغمبراكرم (ص ) و حكومت اسلامى
در تاءييد سخنان گذشته
امامت در بيان معارف الهيّه
فرق ميان نبى و امام
امامت در باطن اعمال
ائمه و پيشوايان اسلام
اجمالى از تاريخ زندگى دوازده امام (ع )
امام اوّل
امام دوّم
امام سوم
امام چهارم
امام پنجم
امام ششم
امام هفتم
امام هشتم
امام نهم
امام دهم
امام يازدهم
امام دوازدهم
نوّاب خاص
بحث در ظهور مهدى (ع ) از نظر عمومى
بحث در ظهور مهدى (ع ) از نظر خصوصى
اشكالى چند و پاسخ آنها
خاتمه : پيام معنوى